بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چندسطری‌ها» ثبت شده است

که یکی هست و هیچ نیست جز او!

خدای من شبیه خدای جینگول شماها نیست که هر وقت صداش می‌کنید سریع می‌پره میاد کمک‌تون می‌کنه. خدای من یه پیرمرد خسته‌اس که نشسته روی صندلی و شایدم نیاز به سمعک داشته‌باشه. نمی‌دونم. گاهی‌اوقات کوچک‌ترین صداها رو هم می‌شنوه و می‌گه "کی اون‌جاست؟". گاهی‌اوقاتم هر چقدر صداش بزنی، باز غرق آب دادن به گل‌هاشه و برای خودش داره زیر لب آواز می‌خونه، صداتو نمی‌شنوه.

خدای شما همیشه حواسش به بنده‌هاش هست. همیشه آب و دون بنده‌هاش به راهه. همیشه منتظره که یک یه چیزی ازش بخواد تا سریع برآورده‌ش کنه. به جاش خدای من یه مهندس پیره که از پروژه‌ای سر پروژه‌ی بعدی می‌ره و براشم اهمیتی نداره که باگ‌های پروژه‌شو بگیره. یعنی چرا... صد و بیست و چهار هزارتا نمایندگی خدمات پس از فروش زد، ولی افاقه نکرد. الآنم چون یادش می‌ره گوشی‌شو از سایلنت درآره، باید کلی بهش زنگ بزنی و به درگاهش التماس کنی تا شاید صداتو بشنوه و بیاد ببینه چه خبره. شایدم اصلا نشنوه و خودت مجبور باشی یه جوری با مشکلاتت دست و پنجه نرم کنی.

البته برای من خدای شما هضم نشده‌س. نمی‌فهمم چطوری این‌قدر وقت داره که می‌رسه به مشکلات تک‌تک بنده‌هاش رسیدگی کنه. این‌که تا دچار مشکل می‌شید می‌فهمه رو نمی‌فهمم. یعنی بیست و چهار ساعته زل زده بهتون که چی‌کار می‌کنید؟ خب این حرکت با اون حکمتی که براش قائلن جور در نمیاد و در حد یه بچه‌ی ده‌ساله‌س که داره سیمز بازی می‌کنه و زل زده به مانیتور، مشکلات کاراکترشو حل می‌کنه. در کل، هرچند شاید خدای من حکیم‌تر باشه، ولی خوش به حال‌تون که خداتون این‌قدر حواسش بهتون هست!

میاید خداهامونو عوض؟

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

بهار ما گذشته انگار...

دوباره در قعر موج سینوسی‌ام فرو رفته‌ام و حسابی بی‌حوصله و کلافه‌ام. حتی نگهبان دنیای آینه هم مسخره‌ام می‌کند و نگاهش که می‌کنم پوزخند می‌زند به وضعیتم. از شروع کردن درس‌هایم واهمه دارم و یک هفته را به هیچ و پوچ گذراندم. خیال می‌بافم که حواسم را از درس پرت کنم.
کاش می‌شد در خیال زندگی کرد. کاش می‌شد خوابید و در دنیای خیال بیدار بود. کاش می‌شد خواست و رسید...
سرنوشت ما اما نرسیدن به هر چیزی که دلمان خواست بود. خواستیم و رسیدن نتوانستیم. حال دیگر 《هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟》
هم‌چنان منتظرم کسی حالی از من بپرسد، اما این هم خیال بیهوده‌ایست. فکر کنم خدا دستش خورده، تنظیمات کارخانه‌ای من را گذاشته روی transparent که به چشم کسی نمی‌آیم و مرده و زنده بودنم برای کسی اهمیتی ندارد.
تنها کار شاید مفیدی که در این چندوقت کرده‌ام مرتب کردن بعضی نوشته‌هایم بود. اما باید همه‌شان را دوباره نگاه کنم و از بین‌شان انتخاب کنم. دفترهای قشنگی با برند گروه اردیبهشت از شهرکتاب خیابان اردیبهشت (اصفهان) خریده‌ام که آن‌هایی را که از نظرم ارزش دارند بنویسم و نگهداری کنم. اگر خواستید پیج‌شان را در اینستاگرام نگاهی بیندازید، دفترهاشان خیلی قشنگ‌اند: @ordybehesht_group. کاش می‌توانستم همه‌شان را بخرم!

اینستاگرامم را هم دی‌اکتیو کرده‌ام و حالا نمی‌دانم با گوشی‌ام چه کنم برای وقت تلف کردن. همین هم کلافه‌کننده است برایم که با وقتی که می‌خواهم تلف کنم نمی‌دانم چه کنم. سرگردان شده‌ام.
همه‌ی این‌ها به کنار، شما نمی‌دانید این غم‌های عالم را چطور باید از دل شست؟


پ.ن: تیتر هم که از آهنگ نرو بمان پالت است، اگر نمی‌دانید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

سر کین داری ای چرخ...

از ۱۸ سالگی که رد می‌شی، دیگه می‌افتی تو سرازیری. انگار نه انگار که تا دیروز دبیرستانی بودی. انگار نه انگار که نیاز داشتی یکی مراقبت باشه. بعد یهو چشم باز می‌کنی می‌بینی نه تنها ۲۰ رو هم رد کردی، بلکه ۲۱ سالگیت هم تموم شده و وارد ۲۲ شدی. لحظه‌ی بدیه وقتی به این فکر می‌کنی که دیگه کم‌کم باید مسئولیت زندگیت رو قبول کنی و رو پای خودت بایستی، چون با هر دین و ملیتی حساب کنی دیگه بزرگسال به حساب میای!
اینا دیگه کلیشه شده از بس که گفتم... از بس گفتم که من نمی‌خوام بزرگ شم. از بس گفتم کاش این ۲۱ سالگیمو می‌تونستم خردش کنم به جاش ۷ تا ۳ سالگی بگیرم.

حالا خلاصه‌اش که.. ما هم بزرگسال شدیم، رفت!


پ.ن: و خب نکته‌اش اینه که من الآن به سنی رسیدم که هر جای دنیا بخوام می‌تونم وارد بار بشم و بنوشم، جز کشور خودم!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

تفلون

در پس ذهنم می‌دانم وبلاگی هم هست که باید نوشتش، اما واژه‌ها در ذهنم جای نمی‌گیرند برای نوشتن. همه حرفم، بی هیچ سخن. منتظرم یکی بپرسد مشکل کجاست که سفره‌ی دل برایش بگشایم و آسمان ریسمان ببافم، اما مشکل دقیقا این‌جاست که هم‌سخنی نیست. منم آن نچسب‌ترین وصله!
دنبال بیدار کردن احساسات خویشم و از بی‌حلیمی می‌خواهم تهِ دیگ را پاک کنم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

اصبحتُ امیراً و امسیتُ اسیراً

شاید در جریان باشید، ولی اگه در جریان نیستید باید خدمت‌تون عرض کنم که بنده یک خواهرزاده‌ی سه و شاید نیم ساله دارم. این خواهرزاده‌ی ما بعضاً بچه‌ی خوبیه، ولی یک سری اخلاقیات خاص خودشو داره که به شدت مایه‌ی دردسر دیگرانه. نمونه‌اش این‌که هیچ‌کس هیچ‌جا نباید بره مگر این‌که ایشون رو هم با خودش ببره. :|

خب راه‌کاری که در این قضیه معمولا استفاده می‌شه جیم زدنه. ولی اگه بنده‌خدایی مثل من هم‌اکنون نتونه جیم بزنه، اسیر دست ایشونه و اگه بانوی بزرگ رضایت بدن، آزاد می‌شه.


خلاصه که من خیلی خوابم میاد و علی‌الحساب اجازه‌نامه‌ی آزادی ما رو صادر نکردند. اگه یه موقع مردم بدونید از کم خوابی بوده.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn