دیشب با پدرم بحثم شد. سر اختیاری که روی زندگی خودم ندارم، سر تحمیل عقاید و افکارش، و حتی سر دین و اعتقادات.
حرفهای جدیدی نبود، قبلا هم گفتهبودم. فقط اینبار جدیتر گفتم، و از همه مهمتر پاش وایسادم.
امرزو ظهر بلیت داشتم و الان توی اتوبوس به مقصد اصفهان نشستم. صبح دوباره بحثمون شد، قبل از رفتن یکی از چیزهایی که سرش بحث کردیم رو انجام ندادم. از پلهها که رفتم پایین یه مقدار چپچپ نگاهم کرد. لای پولهام دنبال پول خردی که مامانم برای صدقه دادهبود گشتم و انداختم. گفت به نظرت اثر میکنه؟ خواستم بگم به نظرت اگه اثر نکنه اونی که ضرر میکنه یا دلش میسوزه منم؟ نگفتم. گفتم مامان داده. دم اتوبوس هم فقط باهام دست داد، نذاشت بوسش کنم.
الان توی اتوبوس نشستم، دارم به این فکر میکنم که اگه این اتوبوس به مقصد نرسه هیچکس نیست که برای من سوگواری کنه. هیچکس از دنیای مجازی هیچوقت نمیفهمه من مُردم. هیچ دوستی توی دنیای واقعی ندارم. هیچکس رو دوست ندارم، هیچکسی من رو دوست نداره. هیچکس نیست یاد من رو نگه داره. برای همیشه فراموش میشم، انگار که از ازل اصلا وجود نداشتم.
از صبح بارها تصمیم گرفتم چیزی بنویسم، ولی دستم به نوشتن نمیرفت. لپتاپ رو بغل میکردم و چند دقیقه بعد، بدون اینکه روشنش کردهباشم دوباره میذاشتمش پایین. صفحهی مدیریت رو توی گوشی باز میکردم و میبستم. اما باید بنویسم. باید.
خاورمیانهای بودن جرمه. داشتن موی سیاه و پوست گندمی باعث میشه هر جای دنیا که هستی خونت مباح باشه. داخل کشورت باشی بهت میگن اشرار و میکشنت و کشور رو از لوث وجودت پاک میکنن، خارجش باشی میگن تروریست و قبل از اینکه به ظن خودشون «اللهاکبر» گویان خودت رو منفجر کنی، کارت رو یکسره میکنن.
فرقی نداره چه دیدگاه سیاسی داشتهباشی یا طرفدار کدوم جناح باشی. پدر، مادر، فرزند کسی هستی و برای دفاع از حقت اعتراض میکنی و شب به خونه برنمیگردی. برای تشییع کسی که براش احترام زیادی قائل بودی میری و خودت هم تشییع لازم میشی. سالها درس خوندی، دنبال ادمیشن و پول و پاسپورت و ویزا دویدی تا بتونی جونت رو برداری و بری، ولی جنازهات فرود میاد. اگه هیچکدوم اینها هم نباشه، به خاطر آنفولانزا، زلزله، سیل، طوفان میمیری. کسی هم تو رو نمیبینه، چون تو تمام عمرت صرفا یک عدد بودی. یکی از هزار و پونصدتا. یکی از پنجاهتا. یکی از صد و هشتادتا. یکی از هشتاد میلیونتا.
به قهقرا رفتن کشورت رو میبینی و کاری از دستت برنمیاد. هر روز یه اتفاق جدید میافته و کاری از دستت برنمیاد. کشورت روی لبهی جنگ ایستاده و سران مملکتت با جون تو و بقیه هموطنانت قمار قدرت میکنن، ولی تو کاری از دستت برنمیاد. فقط باید بشینی و از دست دادن پول و عمر و سرمایه و خدای نکرده جونت رو نظارهگر باشی و دم نزنی.
به جایی میرسی که کوه دردی، ولی از حجم درد لال شدی. با خیال راحت یه فیلم نمیتونی ببینی، چون ممکنه تو اون فاصله کشورت در آستانهی جنگ قرار بگیره. صبح که بیدار شی هزارتا خبر بد روی سرت آوار میشه. مرگ. مرگ. مرگ. کشته. شهید. جنازه. آوار. نمیدونی برای کدوم آینده باید تلاش کنی. آیندهای که هر لحظه رو به نابودی میره؟ آیندهای که هر لحظهاش ممکنه از اسم تبدیل به عدد بشی؟ آیندهای که از اول هم وجود نداشته و تو بیخودی بهش دل خوش کردهبودی؟
واقعا چی شد فکر کردی همهچی درست میشه؟ یادت رفته؟ تو خاورمیانهای هستی! تو منشا دردی! درد تو طالعت از روز ازل نوشتهشده. تو هر جا میری ویرانی رو با خودت میبری! چرا سادهلوحانه فکر کردی همهچی درست میشه؟ چرا فکر کردی امیدی پیدا میشه؟ تو هرگز معنی آسایش رو نخواهی فهمید. تو خاورمیانهای هستی!
+ببینید.
بعضیها هم مثل گلهای خشک شدهی لای کاغدهای کتاباند. خاطرات زیادی را به یاد آدم میآورند، اما نمیشود توی گلدان گذاشتشان.
باید هر بار لای کتاب را باز کنی، نگاهشان کنی، ببوییشان، و بعد دوباره کتاب را ببندی. دم دست که باشند، تکهتکه خرد میشوند و میریزند و خاطرات خوششان را هم با خودشان به یغما میبرند...
+اگر عهد گلان این بو که دیدُم
بیخ گل بر کنید و خار بکارید
#باباطاهر