بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

A girl without a brain

نمی‌توانست بخوابد. از فکر و خیال. از غصه. از غصه. نمی‌توانست بخوابد.
دست انداخت و مغزش را از درون سرش درآورد. خوابید.

موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

تکرار مکررات و مکررات تکراری

دیشب با پدرم بحثم شد. سر اختیاری که روی زندگی خودم ندارم، سر تحمیل عقاید و افکارش، و حتی سر دین و اعتقادات.

حرف‌های جدیدی نبود، قبلا هم گفته‌بودم. فقط این‌بار جدی‌تر گفتم، و از همه مهم‌تر پاش وایسادم.

امرزو ظهر بلیت داشتم و الان توی اتوبوس به مقصد اصفهان نشستم. صبح دوباره بحث‌مون شد، قبل از رفتن یکی از چیزهایی که سرش بحث کردیم رو انجام ندادم. از پله‌ها که رفتم پایین یه مقدار چپ‌چپ نگاهم کرد. لای پول‌هام دنبال پول خردی که مامانم برای صدقه داده‌بود گشتم و انداختم. گفت به نظرت اثر می‌کنه؟ خواستم بگم به نظرت اگه اثر نکنه اونی که ضرر می‌کنه یا دلش می‌سوزه منم؟ نگفتم. گفتم مامان داده. دم اتوبوس هم فقط باهام دست داد، نذاشت بوسش کنم.

الان توی اتوبوس نشستم، دارم به این فکر می‌کنم که اگه این اتوبوس به مقصد نرسه هیچ‌کس نیست که برای من سوگواری کنه. هیچ‌کس از دنیای مجازی هیچ‌وقت نمی‌فهمه من مُردم. هیچ دوستی توی دنیای واقعی ندارم. هیچ‌کس رو دوست ندارم، هیچ‌کسی من رو دوست نداره. هیچ‌کس نیست یاد من رو نگه داره. برای همیشه فراموش می‌شم، انگار که از ازل اصلا وجود نداشتم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

خون

از صبح بارها تصمیم گرفتم چیزی بنویسم، ولی دستم به نوشتن نمی‌رفت. لپ‌تاپ رو بغل می‌کردم و چند دقیقه بعد، بدون این‌که روشنش کرده‌باشم دوباره می‌ذاشتمش پایین. صفحه‌ی مدیریت رو توی گوشی باز می‌کردم و می‌بستم. اما باید بنویسم. باید.

خاورمیانه‌ای بودن جرمه. داشتن موی سیاه و پوست گندمی باعث می‌شه هر جای دنیا که هستی خونت مباح باشه. داخل کشورت باشی بهت می‌گن اشرار و می‌کشنت و کشور رو از لوث وجودت پاک می‌کنن، خارجش باشی می‌گن تروریست و قبل از این‌که به ظن خودشون «الله‌اکبر» گویان خودت رو منفجر کنی، کارت رو یک‌سره می‌کنن.

فرقی نداره چه دیدگاه سیاسی داشته‌باشی یا طرف‌دار کدوم جناح باشی. پدر، مادر، فرزند کسی هستی و برای دفاع از حقت اعتراض می‌کنی و شب به خونه برنمی‌گردی. برای تشییع کسی که براش احترام زیادی قائل بودی می‌ری و خودت هم تشییع لازم می‌شی. سال‌ها درس خوندی، دنبال ادمیشن و پول و پاسپورت و ویزا دویدی تا بتونی جونت رو برداری و بری، ولی جنازه‌ات فرود میاد. اگه هیچ‌کدوم این‌ها هم نباشه، به خاطر آنفولانزا، زلزله، سیل، طوفان می‌میری. کسی هم تو رو نمی‌بینه، چون تو تمام عمرت صرفا یک عدد بودی. یکی از هزار و پونصدتا. یکی از پنجاه‌تا. یکی از صد و هشتادتا. یکی از هشتاد میلیون‌تا.

به قهقرا رفتن کشورت رو می‌بینی و کاری از دستت برنمیاد. هر روز یه اتفاق جدید می‌افته و کاری از دستت برنمیاد. کشورت روی لبه‌ی جنگ ایستاده و سران مملکتت با جون تو و بقیه هم‌وطنانت قمار قدرت می‌کنن، ولی تو کاری از دستت برنمیاد. فقط باید بشینی و از دست دادن پول و عمر و سرمایه و خدای نکرده جونت رو نظاره‌گر باشی و دم نزنی.

به جایی می‌رسی که کوه دردی، ولی از حجم درد لال شدی. با خیال راحت یه فیلم نمی‌تونی ببینی، چون ممکنه تو اون فاصله کشورت در آستانه‌ی جنگ قرار بگیره. صبح که بیدار شی هزارتا خبر بد روی سرت آوار می‌شه. مرگ. مرگ. مرگ. کشته. شهید. جنازه. آوار. نمی‌دونی برای کدوم آینده باید تلاش کنی. آینده‌ای که هر لحظه رو به نابودی می‌ره؟ آینده‌ای که هر لحظه‌اش ممکنه از اسم تبدیل به عدد بشی؟ آینده‌ای که از اول هم وجود نداشته و تو بی‌خودی بهش دل خوش کرده‌بودی؟

واقعا چی شد فکر کردی همه‌چی درست می‌شه؟ یادت رفته؟ تو خاورمیانه‌ای هستی! تو منشا دردی! درد تو طالعت از روز ازل نوشته‌شده. تو هر جا می‌ری ویرانی رو با خودت می‌بری! چرا ساده‌لوحانه فکر کردی همه‌چی درست می‌شه؟ چرا فکر کردی امیدی پیدا می‌شه؟ تو هرگز معنی آسایش رو نخواهی فهمید. تو خاورمیانه‌ای هستی!


+ببینید.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

راه استقلال از توصیه‌های ایمنی می‌گذرد!

اولین‌باری که تنهایی با دوستام رفتم بیرون پونزده‌سالم بود. قبلش هم پدر کلی توصیه‌های ایمنی کرد. البته بماند که نیم‌ساعت بعدش زنگ زد که «حواس‌تون باشه آفتاب سوخته نشید!» بعدم که گفتم یه پتو مسافرتی آویزون کردیم جلو آلاچیق‌مون، گفت «اون سفید قهوه‌ایه؟». تا عصرم هزاران بار زنگ زد بهم بسه دیگه، بیاید خونه و نذاشت تا ساعت 6 بیشتر بیرون بمونیم.

اولین‌باری که تنهایی رفتم جایی و برگشتم شونزده‌سالگی بود. پیاده رفتم اسم‌مو تو مدرسه‌ی جدیدم ثبت‌نام کردم و برگشتم. تا قبل اون همیشه یا بابام خودش منو می‌رسوند، یا داداشم، عموم، کسی رو مجبور می‌کرد برسونن منو، یا با سرویس رفت و آمد می‌کردم. البته قبل‌ترش یه بار در حالی‌که داشت لباس می‌پوشید بیاد من رو برسونه کلاس زبانم، خودم پیاده راه افتادم رفتم که کلی دعوا شدم.
قبلش هم بابام کلی توصیه‌های ایمنی کرد.

اولین‌باری که توی خیابون چیزی خوردم پیش‌دانشگاهی بودم. سه‌شنبه‌ها یکی از زنگامون خالی بود، زنگ بعدش فیزیک داشتیم. می‌رفتیم دوتا خیابون اون‌طرف‌تر سیب‌زمینی مخصوص می‌گرفتیم. بماند که بار اولی که این کارو کردیم همه‌ی عالم و آدم ما رو دیدن! قبلش هیچ‌وقت توی خیابون چیزی نخورده‌بودم. نهایتا توی ماشین می‌نشستیم می‌خوردیم. بالاخره زشته دختر توی خیابون چیزی بخوره!

اولین‌باری که از خانواده‌ام دور شدم وقتی بود که دانشگاه قبول شدم. اولین باری که مجبور شدم برای نیازهای روزانه‌ام برم خرید سال اول دانشگاه بود. اولین‌باری که تو ایران سوار اتوبوس بین شهری شدم هم بازم سال اول دانشگاه بود. به هر ضرب و زوری بود بلیت خریدم و برگشتم خونه. بابام دوست نداشت تنها سوار اتوبوس شم. قبلش همیشه با ماشین شخصی سفر رفته‌بودیم.

اولین‌باری که تنهایی سفر رفتم مرداد 97 بود. بارش شهاب برساووشی بود، با یکی از دوستای مجازیم که تا اون موقع ندیده‌بودمش با تور رفتیم سمنان برای رصد. قبل‌ترش، وقتی شونزده‌سالم بود، یه بار یه فاصله‌ی کوتاهی رو با دخترعموم از شهر دور شده‌بودیم و با تور رفته‌بودیم کاروان‌سرای عباسی بازم برای بارش شهابی برساووشی.
توی راه ترمینال بابام بهم گفت «الآن خوشحالی؟».

اولین باری هم که رفتم سر کار پاییز 97 بود. کار بی‌ربطی بود، ولی لازم بود. نه برای پولش. راستش هنوزم که هنوزه پولش رو ندادن. صرفا برای اثبات خودم. بابام به خواهرم گفته‌بود «مگه من به اندازه‌ی کافی بهش پول تو جیبی نمی‌دم؟».

و شاید باورتون نشه... ولی اولین‌باری که خودم بدون خانواده‌ام رفتم لباس خریدم امروز بود! اونم صرفا چون کاپشن نیاز داشتم و تا فرجه‌ها که بتونم برم خونه قطعا کلیه‌ام یخ می‌زد [من یه مقدار ناراحتی کلیوی دارم و به صورت ارثی احتمال سنگ‌ساز بودن کلیه‌ام هست، هرچند که فعلا سنگ کلیه ندارم. ولی سرما دردش رو بدتر می‌کنه]. صبح، بعد از این‌که مامان برام پول ریخت، بابام زنگ زد که آره.. چیزی که می‌گیری این‌جوری باید باشه، اون‌جوری باید باشه. کی می‌ری؟ با کی می‌ری؟ مسیرا رو بلدید؟

یعنی می‌شه ببینم روزی رو که توی خونه‌ی خودم نشسته‌باشم؟ خونه‌ی شخصی خودم؟
۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

خار بکارید

بعضی‌ها هم مثل گل‌های خشک شده‌ی لای کاغدهای کتاب‌اند. خاطرات زیادی را به یاد آدم می‌آورند، اما نمی‌شود توی گلدان گذاشت‌شان.

باید هر بار لای کتاب را باز کنی، نگاه‌شان کنی، ببویی‌شان، و بعد دوباره کتاب را ببندی. دم دست که باشند، تکه‌تکه خرد می‌شوند و می‌ریزند و خاطرات خوش‌شان را هم با خودشان به یغما می‌برند...


+اگر عهد گلان این بو که دیدُم

بیخ گل بر کنید و خار بکارید

#باباطاهر

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn