احتمالا هیچ کدامتان من را نمی شناسید، چرا که به تازگی از میهن بلاگ به بیان اسباب کشی کرده ام. اسباب کشی که نه... دروغ چرا؟ فرار کرده ام. همیشه در حال فرار بوده ام. این هم رویش.
من همیشه دوست داشته ام "وبلاگی داشته باشم پر دوست...".
داشتم. مخاطب زیاد داشتم. هفت سال در یک نوشتن جا برای آدم بازدیدکننده های چندهزارتایی می آورد. اما فرار کردم؛ چرا که دردم دیده شدن نبود، خانه پیدا کردن بود. به بهانه ی پیدا کردن خانه، از خانه ام بیرون زدم و حالا اینجایم.
هنوز تقریبا کسی نمی داند من اینجایم. فقط یکی از دوستان بلاگی ام می داند اینجا می نویسم. یکی از هم اتاقی هایم هم می داند البته، ولی قول داده به روی خودش نیاورد. من هم می دانم او کجا می نویسد، ولی قول داده ام به رویم نیاورم.
خلاصه اش که... می شود شما دوست وبلاگی ام باشید؟
گاهی اوقات به خودم غر میزنم بابت زندگیم و اتفاقاتی که درش افتاده، اما بعضی اوقات هم زندگی، گوش شیطون کر، روی خوشش رو بهم نشون میده.
هم اتاقی های خوبی دارم. به میزان کافی خل. میشه کنارشون دووم آورد. حتی اینجا. :)
نامبرده می دانست که موجودی شب امتحانی است و در خوابگاه نمی تواند درس بخواند، پس یک هفته قبل از شروع امتحانات راهی موطن خویش گشت تا برای امتحانات همی خواند، اما هیچ نخواند و همه را به همان شب امتحان دایورت کرد.
وی همچنین نیز می دانست که به کافئین حساسیت دارد و مصرف مقدار زیادی کافی میکس باعث اور دوز کردنش می گردد، اما دو کافی میکس همزمان با هم مصرف کرد و هر دو را به چینی دستشویی پس داد.
حال وی درس ناخوانده، با فشار پایین، و در حال دست و پنجه نرم کردن با ibs خویش، در بستر افتاده... نه می تواند بخوابد، نه می تواند درس بخواند.
خدایا توبه!