سالهاست اضطراب لحظهای من رو تنها نگذاشته. گاهیاوقات کمی عقب مینشینه و نظاره میکنه، اما اکثر اوقات در لحظهلحظهی زندگیم شونه به شونه باهامه و مثل دارکوبی روانم رو تخلیه میکنه. گاهی مانعم میشه که کارها رو به سر انجام برسونم و خیلی وقتا هم نمیذاره کارها رو اصلا شروع کنم!
این چند روز بسیار مضطربم. دانشگاه تکتک عصبهای مغزم رو چونان افسار در دست گرفته و میتازه. ددلاینها از دستم در رفته و هرکاری میکنم به هیچی نمیرسم. 2 هفته برای حل تکالیفی که امروز ددلاینشون بود فرصت داشتم ولی اینقدر مسائل دیگه این وسط اضافه شد که آخر سر تصمیم گرفتم برای تمدد اعصابم هم که شده اصلا شروع به حلشون نکنم. با 20 واحد و 9 درس، احساس شعبدهبازی رو دارم که توپهای زیادی دستشه ولی این توپها با سرعتهای متفاوتی در حال گردشن و همین باعث میشه که تمرکزش بهم بریزه و توپها به هم برخورد کنن و زمین بیفتن. میانترمها از هفتهی آینده شروع میشه ولی جزواتم تکمیل نیست. فردا کوییز دارم ولی چیزی زیادی بلد نیستم. از توپهای توی دستم زبان در نطفه خفه شد و دورههای کورسرا رو هی تاریخش رو عقب میاندازم بلکم سرم خلوتتر شه، که نمیشه. تازه شانس آوردم که هنوز حضوری نشده وگرنه اضطراب حاضر شدن و به موقع رسیدن و دیدن آدمایی که دوست ندارم هم اضافه میشد.
هفتهی پیش یکی از استادا سه سری تکلیف آپلود کردهبود که تا پسفرداش تحویل بدیم، من دوتا تکلیف دیگه هم باید همون روز تحویل میدادم و تا ساعت 3 شب هنوز درگیر سری اول تکالیف اون استاد بودم. دست آخر اینقدر عصبی شدم که یه پیام بلند بالا براش گذاشتم (چون قبلا باهاش درس داشتم و میدونستم چطور آدمیه وگرنه عمرا این ریسک رو نمیکردم) که من یه سری از این تکالیف رو آپلود کردم ولی یه نگاه به ساعتش بنداز، به قیمت نفهمیدن سر کلاس و سردرد میارزه این تکلیفا؟ (حالا دقیقا اینطوری نه، رسمیتر، ولی فحوای کلامم همین بود) و این شد که استاده تا آخر هفتهاش بهم وقت داد تا حل کنم، در حالیکه تیای سر کلاس حل کرد تمرینا رو.
+نوشتن این متن رو از ساعت 11 شروع کردم و وسطش چندبار رفتم به کارای دیگه پرداختم. الان که از ددلاین اون دوتا تکلیف گذشته کمی احساس سبکی میکنم. فرار کردن... کاریه که خوب بلدم.
++من تازه متوجه شدم توی قسمت نظرات پستها عکس افرادی که ثبت نام کردهان نمایش داده نمیشه! چرا؟ :/
من از اون آدمهایی هستم که موقع مصاحبه خواهند گفت نقطهی قوت شخصیتیشون اینه که عملکردشون تحت فشار افت نمیکنه، و خب شایدم تحت فشاری که فقط کاری باشه افت نکنه، اما استهلاکم بسیار بالاست و دورهی نقاهتم هم طولانی. نقص اساسیم هم اینه که میخوام همهی بار رو خودم به دوش بکشم. نه که دلم نخواد مشکلاتم رو با کسی سهیم بشم، نه! فقط همیشه توی زندگیم برای هیچکس اونقدر اهمیت نداشتم که احساس کنم مایله در مشکلات من سهیم باشه. اینه که همیشه خودم سگ گلهی خودم بودم و سورتمهی خودمو کشیدم.
اما الآن به لحاظ احساسی نیازمند حمایتم. حمایتی که علیالقاعده باید از خانواده دریافت میکردم ولی وقتی خود خانواده داره قطره قطره انرژی من رو میبلعه، چه کار میشه کرد؟ شاید اگه شرایط فرق میکرد خانواده هم اینقدر از من انرژی نمیگرفت، ولی بالاخره زندگی هم اینجوریه و در این شرایطی که از اوایل مرداد شروع شده و همچنان ادامه داره گیر افتادیم و همه خستهایم.
هیولای افسردگی دست انداخته در گردنم و روز به روز بیشتر بر سرم سایه میافکنه. ارتباطم با دوستان دانشگاه رو از دست دادهام، دوستان مجازیم رو هم همینطور. به تنها دوستی که قبلا در این زمینه کمکم کردهبود پیام دادم، ولی چون بعد از فوت پدرش باهاش در ارتباط نبودم و اولین پیامش در جوایم این بود که چه کمکی از دستش برمیاد، روم نشد بهش بگم واقعا به کمکش نیاز دارم و گفتم فقط پیام دادم که احوالش رو بپرسم. در همین حین متوجه شدم که شغلشو عوض کرده و قراره اسبابکشی کنه بره شهر دیگهای که پیش خانوادهاش باشه و سرش شلوغه.
دو جلسه پیش روانشناس رفتم، که جلسهی اول فقط برای تشخیص بود و معرفی شدم به نفر دوم و یک جلسه هم با اون رفتم ولی چون تمریناتش رو انجام ندادم روم نشد دوباره برم. در واقع فایدهای نداشت. از طرفی بار مالی اضافهای بود بر خانواده، چون من که درآمدی ندارم و با این شرایط وضعیت خانواده هم جالب نیست. قصد دارم از مرکز مشاورهی دانشگاه وقت بگیرم ولی میدونم که بلافاصله خانوادهام رو در جریان قرار میدن و این رو دوست ندارم. نمیدونم چه کاری از دستم برای خودم برمیاد، فقط میدونم که کمک لازم دارم.