بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

صاد الف دال

قسم به آن هنگام که حرف ها برای گفتن داری، بی هیچ همدمی..

و قسم به آن هنگام که به ناگاه دیگر حرفی برای گفتن نداری.

موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم...

"من خیلی به مرگ فکر می کنم. اصلا والپیپر ذهن من مرگه*..."

من هم خیلی به مرگ فکر می کنم. ممکن است حالا والپیپر ذهنم مرگ نباشد، اما حجم زیادی از درایو C ذهنم را اشغال کرده.


قشنگ مردن قشنگ است. این که بعد از مرگت مردم دلشان بخواهد که روی صورت رنگ گچت را باز کنند و شبیه به رب گوجه، له نشده باشی. جسمت، جسدت تمام و کمال باشد. اما قشنگ تر از قشنگ مردن، قشنگ یاد شدن است.

اینکه مردنت باعث ناراحتی دیگران شود و بعدش با نام نیک در یادشان بمانی. بعد از مرگ برای طلب آمرزش کنند، نه آن که بگویند چقدر خوب که مرد! این که آنهایی که دورتر هم بودند ناراحت شوند، از نظرم نکته ی مهمی است. این که بعد از چهل روز و یک سال و دو سال فراموش نشوی مهم تر.


راستش من فقط برای آن که بعد از مرگم فراموشم نکنند زندگی می کنم.


*جمله ای از مقدمه ی کتاب یکی از آشنایان است.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

در گل بمانده پای دل...

بلند می گوید: نور!
با من نبود، آن یکی هم اتاقی ام را صدا می کرد. اما همین یک کلمه کافی بود که از این دنیا جدایم کند و ببرد در دنیای خاطره.

"ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما..."

پنج سالم است. از تهران می رویم کاشان. ضرب موسیقی مستم کرده؛ بی وقفه حرف می زنم.

"پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما..."

هشت سالم است. از مشهد بر می گردیم، منتها از راه شمال.
هنوز هم نصفش را نمی فهمیدم. نصف تصنیف را می گویم. اما اصرار بی خودی دارم که همراهش بخوانم. همزمان با برادرم هم سر و کله می زنم.

"ای در شکسته جام ما ای بر دریده دام ما..."

یازده سالم است. بعد از امتحانات مدرسه، در آن شلوغی های خرداد هشتاد و هشت، با مادربزرگم می رویم شیراز. تازه می فهمم که اشتباه می شنیدم و فکر می کردم. قبلترش همیشه "ای در..." و "ای بر..." را "حیدر" می شنیدم و با خودم فکر می کردم چرا حیدر باید جام شان را شکسته باشد؟ بعد خودم را این طور قانع می کردم که محتوی جام شان مسکر بوده، پس طبیعی است که حیدر شکسته جام را؛ اما برای درید دام شان توجیهی نداشتم!

"آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما..."

همان سال است. از شیراز رفته ایم اصفهان. چهار باغ شلوغ است. مادربزرگم نگران است که چیزی به سمت مان پرت نکنند. بیرون را نگاه می کنم. طرفدارهای هر کدام یک طرف ایستاده اند. هرچه سعی می کنم، باز هم نمی فهمم شان. برادرم نیست که در سر و کله ی یکدیگر بزنیم.

"در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل
از آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما..."

سال نود و چهار است. چند روزی بیشتر با ورود به هجده سالگی فاصله ندارم. تازه دچار وسواس ذهنی قبل از عشق شده ام. از زنجان بر می گردیم. نتوانستم مقاله ام را خوب ارائه دهم. صدایم لرزید. برایم آب آوردند. شاید اگر آن استاد دانشگاه زنجان قبل از ارائه ی من درباره ی موضوع مقاله ام حرف نمی زد بهتر ارائه می کردم؛ اما حالا دیگر مهم نیست.
خیلی خوابم می آید. برادرم زنگ می زند. اصرار دارد با پدرم حرف بزند. پدر از اینکه پشت سر بونکر قدیمی گیر افتاده ایم کلافه می شود. پشت سرمان را نگاه می کند و سبقت می گیرد. گشت نامحسوس می گیردمان. از پلاک‌مان متوجه می‌شود همشهری هستیم، جریمه نمی کند. همانطور که به او فکر می کنم، دنبال موضوعی برای بحث می گردم. تا خود خانه حرف می زنم.

"ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما
ای در شکسته جام ما ای بر دریده دام ما..."

دی نود و شش است. فقط چندماه به پایان بیست سالگی ام مانده و دانشجو هستم. دوستم می گوید: نور! و من غرق خاطرات می شوم. غرق خاطره شده هندزفری ام را در گوش می گذارم و دنبالش می گردم. ندارمش. اینترنت را زیر و رو می کنم تا پیدایش کنم. پیدایش می کنم.
غرق خاطره شده در اتوبوس نشسته ام. می آید کارت اتوبوس می خواهد. شارژم همان ایستگاه قبل تمام شده، دوستم به جایم می زند. غرق خاطره شهر را گز می کنم. غرق خاطره می روم کافه. غرق خاطره سوار اسنپ می شوم و بر می گردم دانشگاه. غرق خاطره کلید می اندازم، در را باز می کنم. غرق خاطره روی تختم دراز می کشم و پست می نویسم. غرق خاطره...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

به کدامین گناه؟

نمیدونم تو کدوم زندگیم چه گناهی مرتکب شده ام که اینقدر خوابم سبکه و گیر هم اتاقی هایی افتادم که اینقدر بی ملاحظه ان! خب تو که می بینی من هم خوابم سبکه، هم ساعت هفت و نیم صبح خوابیدم! نمی میری واقعا یه خرده رعایت کنی صبح با صدای وز وز همچون مگست بیدار نشیم!

بعدش هم در نهایت پررویی میفرمان "خب زودتر می خوابیدی! فلانی نشو دیگه!". حالا مثلا دست من بوده، دریغ کرده ام از خوابیدن! بازم به فلانی که ده دیقه بعدش از در اومد تو، گفت در نزدم، گفتم شاید خواب باشین!


فقط امیدوارم ظهر از من نخوان باهاشون برم اصفهان، چون یک دعوای اساسی خواهم کرد. از شدت کم خوابی کنترل بدنم رو ندارم.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

.I don't fit in.. I fit out

یکی از چیزهایی که فوق العاده اذیت کننده است برای من و همینطور خیلی از مردمان این سرزمین، نگاه جنسیت زده به مسائله.

بحث مرتب بودن که میشه، بزرگوار میفرمان "دختر اینقدر شلخته؟😒". بحث مدل مو که میشه، بزرگوار دیگری میفرماد "دختر باید موهاش بلند باشه!". بحث پوشش که میشه عزیزی می فرمایند که "این لباسا چیه می پوشی آدم دلش میگیره؟ دختر باید شاد لباس بپوشه!". عروسی پسرخاله مون که میشه، نوه ی ده ساله ی خاله مون که هفتاد قلم آرایش کرده زل میزنه تو تخم چشم های بنده و میگه "چه عجب تو آرایش کردی!" :|


از بحث رشته بگذریم که عزیزان معتقدن "رشته های مهندسی به درد دخترا نمیخوره" و "دختر باید دبیری بخونه!". بعد یک سری دیگه از همین عزیزان معتقدن که "اگه دبیری هم میخواد بخونه، رشته هایی مثل زبان و اینا بخونه، چون خانوما معلم های خوبی نمیشن در درس های علوم پایه!" :|

عزیزان این دسته وقتی میفهمن که رشته ی بنده دست آخر به کار در کارخونه ختم میشه فریاد وا اسفا سر میدن و پدر رو به حالت شماتت آمیزی نگاه میکنن که "دستت درد نکنه با این دختر بزرگ کردنت!".


حتی دیده شده که خود پدر که همیشه پشتیبان من بوده در این گونه مسائل، موقع خرید کفش، وقتی کفشی که میخواستم بخرم رو نشون دادم [یک جفت کفش آکسفورد مشکی، از نوع brogue] فرمودند که "کفش مردونه میخوای بخری؟". ساعت فروش بسیار محترم وقتی دست گذاشتم روی یک ساعت سه موتوره ی بند چرمی با نگرانی گفت "اون مردونه اس ها!". نکنه یه موقع مرزهای جنسیت شکسته بشه خدای ناکرده!

در کودکی وقتی بازی های کامپیوتری جنگی [شوتر اول شخص]  یا حتی ماشین بازی می کردم، کافی بود مهمونی سر برسه! "دختر مگه از این بازی ها میکنه؟" "دختر باید عروسک بازی کنه!" "مگه تو پسری؟" "دختر رو چه به این کارا؟"...


بدتر از همه ی این ها، این باوره که "دختر جنس ضعیفه!" و در کارها نیاز به کمک داره. باوری که خیلی از خود ما دخترا بهش دامن می زنیم.

از بوفه برگر و دلستر خریده بودم، در باز کن رو برداشتم که در دلستر رو باز کنم.. بزرگواری که پشت پیشخوان بودند آن چنان نگاهی کردند که دلستر و در بازکن رو دو دستی تقدیمشون کردم و گفتم "میشه این رو برای من باز کنید؟".

برونشیت گرفته بودم و نمیتونستم کارم رو در کارگاه فلز تموم کنم. گفتند گواهی پزشکی بیار. رفتم گواهی بگیرم، دکتر گرامی با تعجب پرسید "رشته ات چیه مگه که کارگاه فلز داری؟".


نمیدونم این مردم کی میخوان متوجه بشن که دیدن دختری که آچار دست گرفته و داره لاستیک عوض میکنه تعجب نداره. دختری که ناخن هاش رو لاک نزده هم دختره به جان عزیزتون! دختری که آرایش نمیکنه یا کفش چرمی میپوشه یا بارونی کلاسیک به تن میکنه، یا حتی دختری که بلده چطور آچار دست بگیره و اره بکشه و سوهان بزنه هم دختره؛ فقط در چارچوب های شما نمیگنجه. فقط نمیخواد جنس ضعیف باشه. جنس دوم باشه.

بفهمیم ای کاش که ارزش آدما به درونشونه، نه نوع پوشش و علایقشون.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn