بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

بگذرد این نیز آخر؟

سعی داشتم ساعت خوابم را به روال چند هفته‌ی پیش برگردانم، اما اتفاقات اخیر می‌تواند آدمی را دچار سال‌ها بی‌خوابی کند.

در من چیزی عوض شده‌است. در ما، همه‌مان، چیزی عوض شده‌است. چیزی در درون‌مان شکسته. شده‌ایم اسباب‌بازی‌های به ظاهر سالمی که صدای تلق‌تلق‌شان راز خرابی‌شان را آشکار می‌کند. اسباب‌بازی‌هایی که هیچ‌گاه درست نخواهند شد...

سرگردانم. هر روز بیش‌تر از پیش. چونان مرغی سرکنده دور خودم می‌چرخم و راهی برای نجات خودم پیدا نمی‌کنم. دست دراز می‌کنم که به چیزی چنگ بزنم، هیچ نمی‌یابم.

چند روزی بیش‌تر از پیدا کردن روزنه‌های تازه‌ی امید در زندگانی‌ام نگذشته‌بود. همان امیدی که قرار بود بذر هویت ما باشد را از ما گرفتند. بذرمان را خشکاندند. از همان ساقه‌ی سبز به این ساقه‌ی خشک تبدیل شده‌ایم. خشک و بی‌جان.

روزها ناامیدی‌ها در من ته‌نشین می‌شود و شب‌ها.. امان از شب‌ها! شب‌ها وقتی در اوج خستگی روی تختم دراز می‌کشم، تمام ناامیدی‌های ته‌نشین شده در من، در خونم، به جریان ‌می‌افتد. سرم پر می‌شود از فکر و خیال. از سوال. از سوال.

در انتهای راهی کوهستانی گیر کرده‌ام، در حالی‌که از پس و پیش برایم راهی نیست. هوا رو به تاریکی می‌رود. سرما تا عمق استخوانم نفوذ کرده. صدای حیوانات وحشی از دور شنیده می‌شود. عمق گِل تا زانوانم است. به زودی طعمه‌ی گرگ‌ها خواهم شد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

?How dare you

هر چقدر تلاش می‌کنم به خودم بقبولونم که بعضی چیزها تفاوت فرهنگیه و سعی می‌کنم باهاشون cool برخورد کنم، ولی باز هم بعضی چیزها آزارم می‌ده.

اوایل ورودم به دانشگاه دوست نداشتم کسی بدون این‌که بهش اجازه بدم، من رو به اسم کوچکم صدا کنه. قبلا همواره خانم + نام فامیلی صدا شده‌بودم و کسی جرات نداشت اسم کوچکم رو به تنهایی استفاده کنه برای مخاطب قرار دادنم. حتی پسرخاله‌ام که فقط 40 روز با من تفاوت سنی داره! حتی فلان دبیر آقا که به همه می‌گفت سارا، آیدا، مریم، کیانا، الناز، فهیمه! یعنی یک‌بار هم تلاش کرد، نتونست. در کل فقط دو-سه نفر اجازه یافته‌بودند من رو به اسم کوچک صدا کنن. یه نفر هم به زور خودشو چپونده‌بود اون وسط که البته اسمم رو هم به صورت مذکر استفاده می‌کرد و وقتی بهش اعتراض کردم، گفت نمی‌تونه «‍ه» آخر اسم‌ها رو تلفظ کنه و اصلا این «‍ه»ی تحقیره! در جواب من هم که گفتم خیر، «‍ه» تانیثه گفت «مگه تو عربی؟» [من اون موقع فکر کردم خودش گرشاسبی، گشتاسبی، چیزیه که فاز آریایی برداشته برای من، ولی بعدا فهمیدم اسم خودش مسعوده مردک مضحک!].

و حتی ترم اول چون بچه‌ها توی گروه هم‌ورودیامون هم‌دیگه رو به اسم کوچک صدا می‌کردن، اسم اکانت تلگرامم رو عوض کردم و فامیلی‌مو گذاشتم. بعد هم که وارد یکی از تشکلای دانشجویی شدم و از روز اول به اسم کوچک صدام کردن برای القای صمیمیت الکی و نشون دادن این‌که «ببینید ما چقدر باحالیم!» به دیگران، خیلی سختم بود و بهم برخورده‌بود واقعا. ولی اضطراب اجتماعیم دست برتر رو داشت و به این قضیه اعتراضی نکردم. بعد از مدتی هم کوتاه اومدم و عادت کردم که اون‌ها به اسم کوچک صدام کنن.

ولی خدایی دیگه هیچ‌جوره توی کتم نمی‌ره که یه نفر «جان» رو بی‌خود و بی‌جهت به اسمم اضافه کنه و سعی کنه خودش رو بهم بچسبونه و احساس صمیمیت کنه باهام، در حالی‌که این احساس متقابل نیست. به شدت حال به هم زن و چندشه این کار و کاش این‌قدر جرات داشته‌باشم این رو به روش بیارم که چقدر بدم میاد از این حرکت و در کل رفتارش، هرچند که قرار بود پیچونده بشه و هم‌چنان همین قرار برقراره!

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

همینه که هست!

اگه امروز عصر سری به این‌جا زده‌بودید، می‌دیدید که با هر رفرش یه چیزی تغییر می‌کنه توی وبلاگ. بله دوستان.. وسط این داستانا، بنده هوس قالب جدید کرده‌بودم، اما از اون‌جایی که قالب برای بیان کم توی نت پیدا می‌شه و بنده هم فقط می‌تونم با کدهای HTML ور برم و در اون حدی بلد نیستم که قالب بزنم، داشتم با CSS قالب قبلی ور می‌رفتم ببینم چه طرح نویی می‌شه درانداخت، فوقع ما وقع. خوبم نیست اصن، ولی همینه که هست!

بنا به دلایلی نامعلومی هم کیفیت هدر رو به شدت پایین میاره که اصلا بهش اشاره نکنید! کفرمو درآورد، آخرشم درست نشد.

کل دانش برنامه‌نویسی من در میزان اندکی سی++ و میزان اندک‌تری (!) سی خلاصه می‌شه، به اضافه اون ویژوال‌بیسیکی که سوم دبیرستان توی برنامه‌ی درسی وزارتی بود. البته همون سی هم درس این ترممه. خلاصه که.. خیلیم خوبه اصنشم!


حالا که صحبت سی شد بذارید اینم بگم...


[فلش‌بک - چند هفته پیش]

کلاس این درس روزای شنبه و دوشنبه برگزار می‌شه و من سه جلسه (دوشنبه، شنبه، دوشنبه‌ی چند هفته پیش) سر کلاس غایب بودم. چهارشنبه‌ی همون هفته استاد یه تکلیف گذاشت با شش‌تا سوال، و از اون‌جایی که من نمی‌دونستم چی درس داده و آدم تنبلی‌ام و آرایه روش راحت‌تری برای حل سوالاش بود، با آرایه نوشتم و پنج‌شنبه عصر می‌تونستم ارسال کنم، اما ترجیح دادم دست نگه دارم ببینم چی درس داده اول. شنبه صبح که جزوه گرفتم، متوجه شدم آرایه درس نداده. این شد که رفتم اون دوتا سوال رو به همون روش مزخرفی که تو ذهن خودش بود و دو وجب کد لازم داشت، نوشتم. توی یکی‌شون هم به مشکل برخوردم که وقتی آخر کلاس ازش پرسیدم، گفت روی هوا نمی‌تونم بگم و کداتو بیار. دوشنبه لپ‌تاپ رو زدم زیر بغلم رفتم دفترش، دیدم چقدر شلوغه! متوجه شدم یکشنبه‌ی هفته‌ی بعدش میان‌ترمه، ملت هجوم آورده‌ان سوال بپرسن. یکی هم هلک‌هلک ۱۷ اینچ لپ‌تاپ رو آورده‌بود که براش ویژوال استودیو نصب کنه، که البته استاده گفت سال‌ها از وقتی با ویژوال استودیو کار کرده می‌گذره و از تی‌ای‌های کارگاه بپرسه. پسره هم خواست نشون بده خیلی cool و ایناس، گفت کدی که جلسه‌ی قبلی توی کارگاه نوشته کار نکرده، ولی بقیه‌ی بچه‌ها که همونو نوشتن کار کرده و ما همه از روی هم می‌زنیم اصن! استاد هم گفت چه روزی کارگاه دارید؟ با بچه‌های کارگاه حرف بزنم حواس‌شون رو بیشتر جمع کنن!

دوتا دخترم بودن که هرچی اشکال داشتن توی برنامه‌هاشون، نوشته‌بودن روی کاغذ با خودشون آورده‌بودن. من که لپ‌تاپ رو درآوردم، یکی‌شون گفت چه حالی داری به خاطر یه سوال با خودت لپ‌تاپ آوردی. گفتم والا تو که بیشتر حال داری نشستی دو وجب کد رو نوشتی روی کاغذ!

خلاصه.. سوالم رو که پرسیدم، توی یکی از برنامه‌هایی که با آرایه نوشته‌بودم هم یه عدد چهل و پنجی بی‌خودی چاپ می‌شد، گفتم بذار اونم بپرسم. بعدشم استاده کلی سوال‌پیچم کرد که چرا آرایه بلدی وقتی من درس ندادم و فلان. بعد ازش پرسیدم برای میان‌ترم چی باید بخونیم؟ گفت هیچی، همینا که بلدی کافیه.


[فلش فوروارد - امتحان میان‌ترم]

امتحان قرار بود ساعت پنج شروع بشه، ولی استاد خودش ساعت ۵:۰۵ دقیقه اومد و تازه لیست شماره دانشجویی و شماره صندلی رو چسبوند پشت در که من حقیقتا نفهمیدم چرا شماره دانشجویی! چرا اسم نه؟

با هزار بدبختی بین صد و دو نفر دیگه‌ای که به در هجوم آورده‌بودن، شماره صندلی خودم رو پیدا کردم و رفتم نشستم. از شانس بدم، افتادم تالاری که نصفش دانشجوهای یه استاد دیگه بودن و خیلی خوش‌حالم که با اون استاده برنداشتم، خیلی ترسناک بود. استاد ما برگه‌ها رو به اسم و شماره دانشجویی چاپ کرده‌بود. سوالا هم برخلاف چیزی که راجع به این استاده می‌گفتن، سخت بود. در این حد که من فقط مطمئن بودم نمره‌ی خوش‌خطی رو می‌گیرم. بله.. نمره‌ی خوش‌خطی! ۵ درصد امتحان نمره‌ی خوش‌خطی بود! [البته الآن می‌دونم که نمره‌ای نزدیک به کامل می‌گیرم]. خود استاده هم داشت برای اون یکی استاده از اتفاقاتی که باعث شدن دیر برسه سر جلسه حرف می‌زد.

سوال آخرش از این حلقه‌های تو در تو بود؛ یه سری عدد داده بود گفته‌بود برنامه‌ای بنویسید که اینارو چاپ کنه. من مطمئن نبودم برنامه‌ام ردیف اولش رو درست چاپ می‌کنه یا نه. دوساعت دست گرفته‌بودم بالا که بیاد بالا سرم، مراقب هی نگاه من می‌کرد، هی نگاه استاد می‌کرد که داشت حرف می‌زد، هی می‌خندید. وقتی هم که بالاخره حرفاش تموم شد، بهم اشاره کرد گفت تو بیا این‌جا. بنده‌خدا کلا خسته‌اس. اون سری هم که رفتم دفترش ازش سوال بپرسم، چونه‌شو چسبونده‌بود به میز داشت دیباگ می‌کرد. در هر حال.. ازش که پرسیدم گفت این‌جوری خیلی trace کردنش سخته، خودت trace کن ببین چاپ می‌کنه یا نمی‌کنه. واقعا خیلی کمک بزرگی بود!

رفتم نشستم سر جام، چند دقیقه دیگه به کدم نگاه کردم دیدم جداً نمی‌فهمم. پا شدم برگه رو دادم بهش، گفت چی شد؟ گفتم نمی‌فهمم دیگه، ایشالا که گربه‌س. اومدم بیرون و برگشتم خوابگاه.

حدود یک ساعت بعدش تصمیم گرفتم برم یه سری چیز میز بخرم با دوستم، رفتیم فروشگاه دانشگاه دیدیم عه! همین استاده جلوی یخچال وایساده داره با یه استاد دیگه حرف می‌زنه. ما هم رفتیم سمت همون یخچاله که شیر و اینا برداریم، این وسط دوست من [ که قبلا با همین استاده داشته و حذف کرده] مسخره‌بازیش گل کرده‌بود و می‌خواست تا حد ممکن طول بده اون‌جا بودن‌مون رو که بشنوه چی می‌گن، هی چرت و پرت می‌گفت. یه چیزایی تو این مایه‌ها که "عه، شیر این سایزی هم زدن" و الخ. منم هی مونده‌بودم سلام کنم یا نه، که بازم استاد فک زدن رو ول نکرد و دست آخر من رفتم از قفسه‌های اون‌ور چیزایی که می‌خوامو بردارم، دوستم هی می‌اومد پیش من، هی یه چیز دیگه یادش می‌افتاد می‌رفت از یخچالای کنار اونا چیز میز برمی‌داشت دوباره می‌اومد اینور. خیلی ضایع خلاصه.

فرداش هم دیدم سر کلاس یه جور عجیبی نگاه می‌کنه، وقعی ننهادم. گفتم ایشالا که گربه‌س!


[فلش فورواردتر - امروز]

امروز داشت آرایه درس می‌داد و درباره‌ی این حرف می‌زد که باید حواس‌تون رو جمع کنید، خونه‌های اطراف ممکنه خالی نباشن و شما تا وقتی مقادیر رو دستی صفر نکردید نمی‌تونید مطمئن باشید که صفرن و این اشتباه خیلی زشته و الخ. بعد گفت من یادمه یکی از بچه‌ها اومده‌بود پیشم برنامه‌ش چنین مشکلی داشت یه garbage value، یه عدد چهل و دوی بی‌خودی چاپ می‌کرد وسط برنامه. یکی از خانما بود. اگه درست یادم باشه شما بودید [اشاره به من، ردیف اول*].

من [پوکر فیس، صاف نشستن، لبخند ملیح، سر تکون دادن]: بله، من بودم...

[قفل گوشی را باز کرده، زیرزیرکی به دوستش پیام می‌دهد: خاک بر سرت، فلانی منو به قیافه می‌شناسه...]

خلاصه که.. آبرو و حیثیتم رفته قشنگ. امیدوارم به فامیلی نشناسه دیگه.


* من چشمام آستیگماته و از ردیف دوم عقب‌تر نمی‌رم، مگه این‌که جا نباشه واقعا.

+ نظرتون راجع به این شبه‌قالب جدید چیه حالا؟

+ نت دانشگاه از پنج‌شنبه وصل شده. نت شما در چه حاله؟

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

The King of Nowhere Never Home

بیش از یک ساعت است در اتاق خاموشی اعلام کرده‌ام؛ خوابم می‌آمد، آن‌ها هم کار خاصی نداشتند. بیش از یک ساعت است که در جا می‌غلتم و خوابم نمی‌برد. سر جایم می‌نشینم. چهارمی بیدار است؛ می‌پرسد «خوابت نمیاد؟». می‌گویم «چرا، اما افسار افکارم بد موقع از دستم در رفت». صدای نوچی از سر هم‌دردی از خودش در می‌آورد. بلند می‌شوم، وسایلم را جمع می‌کنم، عینکم را به چشمم می‌زنم، لباس گرمی می‌پوشم و به لانچ می‌آیم. خودم را به شوفاژ می‌چسبانم و لپ‌تاپ را روشن می‌کنم، با این وجود باز هم هوا سرد است. کاش می‌شد از این بیشترش کرد.

از اتاق کناری بوی سیگار می‌آید. موقعی که عبور مرا دیدند در اتاق‌شان را بستند، اما کاش یک نخ هم به من می‌دادند. در زندگی همیشه به خاطر حساسیتم از بوی سیگار فراری بوده‌ام و قدر مسلم هیچ‌گاه هم نکشیده‌ام، اما امشب حرصش را دارم.

بیست و هشتم آبان‌ماه نود و هشت است و ساعت از دوی نیمه‌شب هم گذشته. نیمی از بیست و یک سالگی‌ام را زیسته‌ام و برای نیم دیگر هم برنامه‌ای ندارم. سه روز است که اینترنت قطع شده و داخل دانشگاه محبوسم. احساس می‌کنم داخل فیلم Into The Woods زندگی می‌کنم. مطمئن نیستم اسمش را درست بگویم. گوگل لود نمی‌شود و نمی‌توانم مطمئن شوم که اسمش درست است، شما هم نمی‌توانید اسمش را سرچ کنید که داستانش را متوجه شوید. مجبورم برای‌تان تعریف کنم. سعی می‌کنم اسپویل نشود که اگر یک موقع اینترنت وصل شد و خواستید و توانستید نگاهش کنید، مشکلی نباشد:

در دنیایی آخرالزمانی، دو خواهر همراه پدرشان در یک کلبه‌ی جنگلی زندگی می‌کنند که به نیروگاه حمله می‌شود و برق کشور قطع می‌شود. مردم به فروشگاه‌ها حمله می‌کنند. تمام وسایل برقی کم‌کم از کار می‌افتند. اینترنتی وجود ندارد و رادیو کار نمی‌کند که از احوال بقیه خبردار شوند. عده‌ای به بقیه شهرها می‌روند، عده‌ای همان‌جا می‌مانند. نهایتا آن‌ها به این نتیجه می‌رسند که انسان‌ها مدت‌ها بدون چنین چیزهایی هم زنده مانده‌اند و سعی می‌کنند خودشان را با اوضاع جدید وفق دهند...

باتری موبایلم نزدیک به دو روز دوام می‌آورد. تنها استفاده‌ای که از آن می‌کنم آهنگ گوش دادن است. فیلم‌هایی که قبلا بارها دیده‌ام را دوباره می‌بینم. خداوند را شاکرم که tutorial درسم را به طور کامل دیدم و هیچ‌کدام از کلیپ‌ها را نگه نداشتم به امید بعدا دیدن. از خیلی‌ها خبر ندارم و نمی‌خواهم زیر بار نصب پیام‌رسان‌های داخلی بروم. کامنت‌های زیر آخرین پست اینستاگرامم را جواب نداده‌بودم که اینترنت قطع شد و همین کافی است که روانم را خراش دهد، این‌که برای خودم آینده‌ای متصور نیستم دیگر بار اضافه‌ای بر دوشم است. تا کوچک‌ترین روزنه‌ی امیدی در زندگی آدمی پیدا می‌شود، پطروس فداکاری انگشتش را تا مچ وارد سوراخ می‌کند. این‌که درسم به این زودی‌ها تمام نمی‌شود هم کلافه‌ترم می‌کند.


باید رفت.

این جمله را همان صبح جمعه که متوجه شدم بار دیگر قیمت‌ها بالا رفته به خودم گفتم. در دلم دعا کردم کاش پدرم موافقت کند که خانه-زندگی‌مان را بفروشد و دسته‌جمعی از مام میهن بگریزیم، چرا که دیگر جای زندگی نیست. با خودم هزار جور فکر کردم و هزار مدل حرف آماده کردم که چه بگویم و چه کنم که قانع شود. که می‌تواند ویزای کاری بگیرد. که «مگر زمین خدا گستره نبود که مهاجرت کنید؟»*. که من در هر صورت خواهم رفت و عملاً فرقی نمی‌کند که من تنهایی بروم یا آن‌ها هم همراهم بیایند، چرا که با ویزای دانشجویی نمی‌شود تمام‌وقت کار کرد و در نهایت مجبور است به من کمک کند، پس چرا از اولش با هم نرویم؟

اما نگفته می‌دانم بیهوده است. می‌دانم که قبول نمی‌کند. می‌دانم که حرف همیشه حرف خودش است و یک‌دنده‌تر و خودرای‌تر از این حرف‌هاست که حرف کسی را قبول کند. فرقی نمی‌کند پشت میزش در شرکت نشسته‌باشد یا روی مبل خانه، همواره رئیس است. مگر همین پارسال نبود که نیم‌ساعت پشت تلفن من را دعوا کرد که بی‌خیال زبان جدید بشوم و به درسم بچسبم؟ مگر همین تابستان نبود که نگذاشت کلاس آلمانی ثبت‌نام کنم چرا که این چیزها برای اوقات فراغت آدم است و دانشجو اوقات فراغت ندارد؟ می‌دانم دست آخر موقع رفتن من هم دلم را می‌سوزاند که «حالا خیالت راحت شد؟»، مثل همه‌ی کارهای دیگری که بدون اجازه‌اش کرده‌ام.

اما باید بروم. باید برویم.

کلافه‌ام از این‌که می‌دانم درسم بیش از حد معمول طول خواهد کشید؛ می‌ترسم پایم بخورد به ظرف عسل و عسلم از کف برود. کلافه‌ام از این‌که باز هم باید این شرایط را قبول کرد، ظلم را قبول کرد و دم برنیاورد.

کاش زودتر درسم تمام شود‌. کاش زودتر بروم. کاش زودتر برویم. کاش بیاید با هم برویم.

 

* سوره نساء، آیه 97

+بشنوید: King of Nowhere

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

وقایع اتفاقیه

نمی‌دونم شهر شما امروز چه خبر بود، ولی هرچی که بود شلوغیای امروز این‌جا روی دانشگاه هم بی‌تاثیر نبود و باعث شد هیچ اتوبوسی رفت و آمد نکنه و عملا توی دانشگاه زندانی بشیم. جای سوزن انداختن نیست توی دانشگاه. یه سری‌ها به هر نحوی بود رفتند خونه، ولی بقیه شب رو باید توی خوابگاه یا مسجد و غیره بگذرونند. امتحانات امروز بعدازظهر هم لغو شد و من دقیقا نفهمیدم چرا. امتحان فردای من هم لغو شد و من برای اولین‌بار در عمرم از لغو شدن یه امتحان خوشحال نیستم.
چند روز پیش به این نتیجه رسیدم که این ترم با وجود این‌که سخت به نظر میاد و هر روز وقتی برمی‌گردم خوابگاه انگار تریلی از روم رد شده، ولی به راحتی می‌تونم معدل خوبی بگیرم. نتیجتا چند روز گذشته رو تا حد ممکن توی سالن مطالعه‌ی کتابخونه یا خوابگاه گذروندم. الآن هم بیشتر نگران اینم که نکنه امتحانه بیفته هفته‌ی بعد که یه روز در میون میان‌ترم دارم. البته باید اینم بگم که ممکنه منظورم از معدل خوب با معیارهای شما چند نمره‌ای فاصله داشته‌باشه! به هر حال منظور من از خوب، بالای شونزدهه. دیگه وقتی معدل دانشگاه 14.58 ئه و معدل رشته‌ام 14.33، شونزده خیلی هم خوب محسوب می‌شه دیگه! منصف باشید. یه ضریبی که نمی‌دونم چنده هم می‌خوره تازه. با معدل ترمای قبل منم کار نداشته‌باشید!
البته به این نتیجه هم رسیدم که اگه این‌قدر بین خوابگاه و محیط دانشگاه در رفت و آمد نباشم، به جای تریلی وانت‌بار از روم رد می‌شه. اینه که چند شبی هست که برای ناهار هم غذا درست می‌کنم و با خودم می‌برم. اگه هم نرسم که یه چیزی از همون بوفه دانشگاه یه چیزی می‌گیرم، ولی برنمی‌گردم خوابگاه، می‌رم کتاب‌خونه یا سالن مطالعه‌ی دانشکده‌ای که درس دارم تا وقت کلاسم برسه. البته قبلا هم بعضی روزا اسنک درست می‌کردم می‌بردم، ولی الآن بیشتر غذای معمولی می‌برم تا فست‌فود. به اندازه‌ی کافی فست‌فود می‌خورم دیگه! برای فردا هم قرمه‌سبزی گذاشتم که نمی‌دونم کجا باید بخورم تا کسی دلش نخواد.
اون خانمه که منشی مرکز مشاوره هم بود و قرار بود سه‌تا وقت بذاره تو آبان برای من، همون هفته‌ی اول آبان تماس گرفت و یه وقت گفت که من نمی‌تونستم برم. بعدش دیگه فکر کنم یادش رفت، منم اضطراب اجتماعیم بهم اجازه نداد برم سراغش یا حتی زنگ بزنم بهش. نتیجه این‌که.. تا اطلاع ثانوی روان‌شناس بی روان‌شناس. مگه این‌که دری به تخته‌ای بخوره، خودشون زنگ بزنن.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn