بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۴۷ مطلب با موضوع «شب‌نگاری‌ها» ثبت شده است

مغزم، مغزم درد می‌کند از حرف زدن...

راستش را بخواهید فرار می‌کنم. از خودم فرار می‌کنم. از نوشتن فرار می‌کنم. از روبرو شدن با دیگران فرار می‌کنم. از انجام دادن کارهایم فرار می‌کنم. پشت گوش می‌اندازم‌شان. اعصابم خط خطی شده. حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم. دلم اتاقم را می‌خواهد. دلم سکوت مطلق می‌خواهد. دلم تنها ماندن برای ساعت‌های طولانی می‌خواهد. همان‌طور که قبل از این هر روز تجربه‌اش می‌کردم. نمی‌دانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمی‌دانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا بروم که سکوت باشد. احساس می‌کنم مغزم ورم کرده از این همه حرف زدن‌شان. از کله‌ی سحر که بیدار می‌شوند یک‌بند ور می‌زنند تا خود شب. وروره‌های جادو! چرا بس نمی‌کنند؟ چرا نمی‌فهمند دارند به حقوقم به عنوان هم‌اتاقی‌شان تجاوز می‌کنند؟ به حقوق‌مان حتی! من و آن دیگری چه گناهی کرده‌ایم؟ چرا نمی‌توانم این را بکوبم توی صورت‌شان؟ چرا نمی‌فهمند که هم‌رشته‌ای بودن‌شان دلیل نمی‌شود از صبح تا شب راجع به دانشکده و فلان هم‌رشته‌ای و بیسار استاد حرف بزنند؟ نمی‌توانم تحمل کنم. هیچ‌چیز این زندگی را نمی‌توانم تحمل کنم. چرا این‌قدر نرم شده‌ام؟ چرا دیگر شمشیر از نیام نمی‌کشم برای خواسته‌هایم بجنگم؟ چرا با هر حرفی کلافه می‌شوم و دیوانه؟ چرا احساس می‌کنم مغزم لحظه به لحظه بیشتر ورم می‌کند؟ دلم می‌خواهد با مشت بکوبم به کله‌ام که سبک شود. دلم می‌خواهد به همه‌چیز برسم و قدرت رسیدنش را در خودم هم حس می‌کنم، اما کلافگی‌ام نمی‌گذارد هیچ‌کاری از پیش ببرم. قدرتم را احساس می‌کنم که تحلیل می‌رود. به زوال می‌رود. چونان موجی که بی‌هدف به صخره‌ای می‌کوبد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی...

ابرهای تیره آسمان زندگی‌ام را پوشانده. خسته‌ام. تعطیلات فرجه‌ها را از شنبه‌ی هفته‌ی پیش برای خودم آغاز کرده‌ام و بیش‌تر از ده روز می‌شود که کلاس‌ها را شرکت نکرده‌ام. به قول دوستی، عملا دچار تعارض داخلی شده‌ام. حضور در خوابگاه را هم نمی‌توانم تاب بیاورم... اما جایی را هم ندارم که بروم. نمی‌دانم راه درست و غلط کدام است. خسته‌‌ام.
دیروز خواستم از واقعیت فرار کنم. بی‌هدف
 سوار اتوبوس شدم و به اصفهان رفتم. نمی‌دانستم کجا باید بروم. نمی‌دانستم کجا می‌خواهم بروم. کجا را داشتم که بروم؟

 خواستم بروم مغازه‌ها را سیر کنم، اما پشیمان شدم. بعد گفتم بروم شهر کتاب. دیدم خودم که چیزی نمی‌خواهم. زنگ زدم به دوستی که کتاب می‌خواست، گفتم اگر هنوز نگرفتی‌شان بروم برایت بگیرم. هنوز مطمئن نبود. آخرش به سرم زد، رفتم سینما. تنها. مسئول سالن طوری پرسید "تنها هستید؟" انگار گفته‌باشد "دوست‌پسرت قالت گذاشته؟". خواستم بگویم به شما ربطی ندارد، انابه جایش فقط گفتم "بله".
"بمب؛ یک عاشقانه" را تنهایی دیدم.تنهایی گریه‌ام گرفت. تنهایی خندیدم. تنهایی آمدم بیرون، سوار اسنپ شدم، برگشتم دروازه تهران. از آن‌جا هم سوار اتوبوس شدم و برگشتم خوابگاه.
احساس اضافه‌بودن می‌کنم. نمی‌دانم جایم کجاست. نمی‌دانم کجا باید بروم، هیچ‌جا جایم نیست. هیچ‌جا را ندارم که بروم.
هم‌اتاقی‌هایم از امروز یکی‌یکی می‌روند خانه‌هایشان. هیچ‌کس در خانه از من استقبال نخواهد کرد. می‌دانم اگر بمانم هم درست‌حسابی درس نخواهم خواند. احتمالا در تختم تجزیه خواهم شد. خواهم خوابید و فکر خواهم کرد و تجزیه خواهم شد.
بی‌انصافی است بگویم منتظرم نیستند. خودم حوصله‌شان را ندارم. تماس‌های اسکایپی‌شان را جواب نمی‌دهم. عصبی می‌شوم. پیام‌هایشان را به مختصرترین شکل ممکن جواب می‌دهم.

خسته‌ام. دلم می‌خواهد تجزیه بشوم.
کاش تجزیه بشوم...

+تو بیا کز سر شب در صبح باز باشد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

یک جنگجو که نجنگید، اما شکست خورد...

هروقت کسی راجع به عشق صحبت می‌کنه، احساس می‌کنم قلبم فلجه. احساس می‌کنم یه سد محکمم که یه تَرَک کوچک داره و یه بچه‌ی شیطون اون رو دیده و به جای این‌که پطروس باشه و بپوشوندش، یه پتک دست گرفته و داره عمیق‌ترش می‌کنه. احساس می‌کنم اسفندیارم. از رویین‌تن بودن به خودم غرّه‌ام، تا این‌که رستم زه کمونش رو می‌کشه و تیر دو شاخه رو به سمت چشمام روونه می‌کنه. احساس می‌کنم آشیلم؛ از فرق سر تا نوک پا فقط یه نقطه ضعف کوچولو دارم و از همون‌جا ضربه می‌خورم.
من یه سربازم که تموم عمرش زره پوشیده و نیزه دست گرفته و جنگیده و جنگیده تا به این‌جا رسیده. یه سرباز که قبل از پوشیدن لباس رزم، قلبش رو توی قفس انداخته و این‌قدر به جایی برای زندونی کردنش فکر کرده تا اتاق ضروریات وجودش باز شده و اونم قفس رو انداخته همون‌جا، لابه‌لای اون همه خرت و پرت، و دوان‌دوان دور شده. و اون قلب با هر بار تپیدنش، ریشخند می‌زنه به بی‌راهه رفتن سرباز.
هر باز که کسی راجع به عشق حرف می‌زنه یا به شوخی می‌گه که من عاشقم، دردم می‌گیره. از فرق سر تا نوک پا دردم می‌گیره. من هیچ‌وقت توی عمرم عاشق نبودم! معتاد بودم، متوهم بودم، درگیر تفکرات بچگانه‌ی خودم بودم... اما هیچ‌وقت عاشق نبودم. من فقط می‌تونم دوست داشته‌باشم. شاید خیلی عمیق، اما این احساسی نیست که اسمشو عشق بذارم.
من هیچ‌وقت حال عجیبی از دیدن کسی پیدا نکردم. هیچ‌وقت حاضر نبودم از خودم برای کسی بگذرم. هیچ‌وقت رویای کسی رو نداشتم. همین الآن هم از خودخواهیمه که بهش فکر می‌کنم. می‌خوام مطمئن باشم زنده‌ام. می‌خوام مطمئن باشم که قلبم فلج نیست. که منم توانایی عاشق شدن دارم.
واقعیت اینه که عشق هجده‌سالگی عشق نیست، عصیانه. سرکشی از چیزیه که هستی برای این‌که ببینی تا کجا می‌تونی بری و چی می‌تونی به دست بیاری. بعدا که بهش فکر کنی، خنده‌ات می‌گیره از توهماتت. از این‌که دنبال سراب می‌دویدی. از این‌که سنگ بزرگی رو برای پرتاب کردن برداشته‌بودی و راهی رو انتخاب کرده‌بودی که از اول اشتباه بوده.
من از زره درآوردن و نیزه انداختن وحشت دارم. از این‌که کسی زخمام رو ببینه وحشت دارم. از این‌که کسی زخم تازه‌ای به زخمام اضافه کنه وحشت دارم. من می‌خوام عاشق باشم، ولی از عشق وحشت دارم. من جز جنگیدن برای زندگیم کار دیگه‌ای بلد نیستم.
نمی‌دونم مسیر درست کدومه.. از طرف دوست دارم تا ته این مسیر برم و زندگی کردن رو تجربه کنم. از طرف دیگه دوست دارم بزنم زیر همه‌چیز، به احساس بقام توجه کنم و این علاقه‌ی نوپایی ‌که داره توی وجودم شکل می‌گیره رو توی نطفه خفه کنم تا به من آسیب نزده.

من سردرگمم.
کاش می‌دونستم راه درست کدومه!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

تفلون

در پس ذهنم می‌دانم وبلاگی هم هست که باید نوشتش، اما واژه‌ها در ذهنم جای نمی‌گیرند برای نوشتن. همه حرفم، بی هیچ سخن. منتظرم یکی بپرسد مشکل کجاست که سفره‌ی دل برایش بگشایم و آسمان ریسمان ببافم، اما مشکل دقیقا این‌جاست که هم‌سخنی نیست. منم آن نچسب‌ترین وصله!
دنبال بیدار کردن احساسات خویشم و از بی‌حلیمی می‌خواهم تهِ دیگ را پاک کنم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

حالا فکر کن خودشم نباشه...

توی زندگی، یه سری چیزا هست که می‌شه روایت‌شون کرد، ولی نمی‌شه تعریف‌شون کرد. یه قاعده‌ی ریاضی نیست که بشه تعریف خاصی براش پیدا کرد، یه بخش زندگیه. صرفا یه بخشی‌ش تو قالب کلمات می‌گنجه، اما بخش زیادی‌ش توی همون لحظه مونده و می‌مونه و اگه کسی بخواد کامل متوجه شه، باید اون لحظه رو با شما زندگی کرده باشه.
مثل معرفی کردن آهنگ می‌مونه... من می‌تونم آهنگی که دوست دارم رو به شما معرفی کنم، اما شما هرگز نخواهید فهمید من با اون آهنگ چه خاطراتی دارم یا به همراه چه کسی/کسانی به اون آهنگ گوش دادم و در اون لحظات چه بر من گذشته. حتی اگه براتون توضیحم بدم، شما فقط می‌تونید هم‌ذات‌پنداری کنید.
مثلا اگه من به شما بگم توی محوطه‌ی خوابگاه ما تابی هست که ما خیلی دوستش داریم و هروقت حال‌مون خوبه، حال‌مون بده، کلافه‌ایم، بارون می‌باره یا هر وقت دیگه‌ای، ما روی این تاب می‌نشینیم و آهنگ گوش می‌کنیم، آهنگ مخصوصش هم 《هوای تو》 از بابک جهان‌بخشه.. شما نهایتا فقط می‌تونید تصور کنید. اما هرگز متوجه نخواهید شد من به چه دلیل حالم خوب/بد بوده و اصلا چه حسی داشتم و به چه چیزی فکر می‌کردم.
یا اگه بهتون یه عکس نشون بدم، شما هرگز متوجه نخواهید شد داستان پشت اون عکس چیه.. چون اون لحظه رو با من زندگی نکردید. آدم‌هایی هستند که اون لحظه رو با من زندگی کردند، اما اون آدم شما نبودید. برای همین صرفا با هم‌ذات‌پنداری و تصور کردن من در اون لحظات، یا گذاشتن خودتون جای من، یا حتی پیدا کردن لحظات مشابهی توی زندگی خودتون سعی می‌کنید اون خاطره رو برای خودتون بازسازی کنید.
این بین، گاهی‌اوقات پیش میاد که آدم با دیدن یه عکس، گوش‌دادن به یک آهنگ، یا حتی گذشتن یک فکر از ذهن، آدم دلش برای اون لحظات تنگ می‌شه. و خب هرچقدر برای هرکسی توضیح بدی، کسی نخواهد فهمید. چون فقط آدمی که اون لحظه رو باهات زندگی کرده‌باشه می‌فهمه در اون لحظات چه بر تو گذشته. چاره‌ی کارم فقط دست خودشه.
اینه که می‌گم آدم خیلی چیزا، خیلی لحظات رو با خیلیا شریک می‌شه.. ولی باگ زندگی اینه که فقط با بعضیا می‌شه اون لحظات رو زندگی کرد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn