بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمن ماه...

شب که دست رحمتش را بر سر جنگل می‌کشید، همه‌ی عالم که می‌خوابید، او تازه بیدار می‌شد. تمام عمرش تنها بود. همدمی نداشت. بیدار که می‌شد، می‌رفت سر چشمه و با تصویرش در آب حرف می‌زد، چرا که تنها تصویرش او را می‌فهمید. یا لااقل چون چیزی نمی‌گفت، احساس می‌کرد می‌فهمد.

او فقط می‌توانست سر تکان دهد و حرف‌ها را تایید کند. شاید اگر او هم حرف می‌زد، متوجه می‌شد که او هم چیزی نمی‌فهمد.
شب که آغاز می‌شد، همه‌ی عالم که می‌خوابید، او تازه می‌فهمید چقدر تنهاست. چقدر هیچ‌کس را ندارد. چقدر دلش همدمی برای حرف زدن می‌خواهد. برای همین بود که به تصویرش پناه برده‌بود. تصویر بیچاره هم چاره‌ای نداشت جز این‌که حرف‌هایش را بشنود و با سر تاییدشان کند.
انگار شب‌ها را گذاشته‌بودند که او دلتنگی را به سر حدش برساند. گاهش اوقات هم که دلتنگی به کله‌اش می‌زد، بقیه جنگل را می‌گشت شاید حیوان دیگری را پیدا کند که برایش از دلتنگی و دیوانگی حرف بزند! اما اگر هم کسی را می‌یافت، همگی خواب‌گردانی بودند که بدون باز کردن چشم‌هایشان، راه جنگل را پیش گرفته‌بودند.
یک‌بار حتی احساس کرد یکی‌شان خیلی خوب می‌فهمدش و حتی نزدیک بود عاشقش بشود، چون او هم مانند تصویرش مدام سر تکان می‌داد، اما بعد متوجه شد که او هم خواب‌گردی دیگر است که عادت دارد صرفا در خواب سر تکان بدهد. از آن گذشته، هم‌نوع او هم نبود.
یک‌بار که داشت با تصویرش حرف می‌زد، یک هاله‌ی نقره‌ای نورانی بالای سر تصویرش در آب دید. راستش به تصویرش حسادت کرد که یک هاله‌ی نقره‌ای دارد. خواست به خدا شکایت بکند، اما همین که به بالای سر خودش نگاه کرد، دید خودش هم یک هاله‌ی نقره‌ای نورانی دارد. این شد که از آن شب به بعد دیگر با هاله‌ی نقره‌ایش حرف می‌زند، چرا که هاله‌ی نقره‌ای هم آن بالا تنهاست، پس می‌فهمد دلتنگی و دیوانگی یعنی چه.
از آن شب به بعد دیگر برایش اهمیت ندارد حیوان بیدار دیگری را برای حرف زدن پیدا کند...


+حال من، حال اسیریست که هنگام فرار

یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Lady Éowyn

سر کین داری ای چرخ...

از ۱۸ سالگی که رد می‌شی، دیگه می‌افتی تو سرازیری. انگار نه انگار که تا دیروز دبیرستانی بودی. انگار نه انگار که نیاز داشتی یکی مراقبت باشه. بعد یهو چشم باز می‌کنی می‌بینی نه تنها ۲۰ رو هم رد کردی، بلکه ۲۱ سالگیت هم تموم شده و وارد ۲۲ شدی. لحظه‌ی بدیه وقتی به این فکر می‌کنی که دیگه کم‌کم باید مسئولیت زندگیت رو قبول کنی و رو پای خودت بایستی، چون با هر دین و ملیتی حساب کنی دیگه بزرگسال به حساب میای!
اینا دیگه کلیشه شده از بس که گفتم... از بس گفتم که من نمی‌خوام بزرگ شم. از بس گفتم کاش این ۲۱ سالگیمو می‌تونستم خردش کنم به جاش ۷ تا ۳ سالگی بگیرم.

حالا خلاصه‌اش که.. ما هم بزرگسال شدیم، رفت!


پ.ن: و خب نکته‌اش اینه که من الآن به سنی رسیدم که هر جای دنیا بخوام می‌تونم وارد بار بشم و بنوشم، جز کشور خودم!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

من نیستم چون دیگران، بازیچه‌ی بازیگران...

شاید بارها گفته‌باشم که در دیدگاه من عشق وجود نداره و انسان‌ها اسم احساس یک‌طرفه‌شون رو می‌ذارن عشق. و همون‌طور که قبلا گفتم من هیچ‌وقت دوتا آدم عاشق ندیدم، همیشه یکی دیدم. به قول معروف، زیر این گنبد کبود، همیشه یکی بود و یکی نبود!

[من عادت دارم برای بیان بهتر نظرات خودم از مثال‌های روزمره استفاده می‌کنم، پس معذرت می‌خوام ازتون اگه در خطوط بعدی ارزش‌های والای انسانی‌تون رو در حد اجسام پایین میارم!]

عشق در نظر من شبیه بنزینه. اگه یک رابطه رو به سان شعله در نظر بگیریم، فرارّیت بالا و نقطه‌ی اشتعال پایین بنزین (عشق) باعث می‌شه که قبل از رسیدن کبریت به منبع، هوای اطراف سوخت که حاوی بخار سوخته شعله‌ور بشه و به اصطلاح، سوخت یک‌باره گُر بگیره و با سرعت بالایی شروع به سوختن کنه و هر چیزی که اندکی از بخارات سوخت روش نشسته رو هم بسوزونه و خاکستر کنه.

اما در مقابل، من مفهوم علاقه یا دوست داشتن رو به شما معرفی می‌کنم! این یکی شبیه گازوئیله. برعکس بنزین که نقطه‌ی اشتعالش زیر صفره و منتظر یه جرقه‌اس که شعله‌ور شه، گازوئیل برای مشتعل شدن به انرژی فعال‌سازی نیاز داره و در واقع باید اول گرم بشه. دقیقا علاقه هم نیاز داره که اول شناخت وجود داشته‌باشه و خود به خود به وجود نمیاد؛ برعکس عشق که ممکنه در نگاه اول هم اتفاق بیفته. برای همینه که توی جاده یا نزدیک ورودی‌های شهر می‌بینید که راننده‌های ماشین‌های سنگین، مخصوصا اون ماشین قدیمی‌ترا، بعد از پیاده شدن ماشین رو خاموش نمی‌کنن. چون مدت بیشتری طول می‌کشه روشن شه. و البته گازوئیل بعد از مشتعل شدن هم به یکباره نمی‌سوزه، بلکه به صورت پیوسته می‌سوزه و مدت بیشتری طول می‌کشه تا خاموش بشه.

واقعیت اینه که شاید قبلا این‌جا گفته‌باشم دوست دارم عشق رو تجربه کنم، ولی امروز مطمئنم که دوست ندارم "عشق" رو تجربه کنم. چیزی که من توی زندگیم دنبالش می‌گردم علاقه‌اس. علاقه‌ای که از روی شناخت کافی باشه. اون‌قدر ریشه‌دار که نشه با تبر هم قطعش کرد. که اگه قطع شد هم باز جوونه بزنه. برای همینه که پیشنهاداتی که بهم می‌شه رو رد می‌کنم؛ چون دوست ندارم پامو جای نامطمئن بذارم. من وقت کوه رفتن هم قبل برداشتن قدم بعدی، دو بار زیر پام رو امتحان می‌کنم که با سر زمین نخورم! چطور ازم انتظار دارن توی زندگیم بی‌گدار به آب بزنم؟ چطور ازم انتظار دارن عاشق شم، در حالی‌که از احساس طرف مقابل چیزی نمی‌دونم؟ در حالی‌که طرف مقابل الزامی نداره به داشتن احساس متقابل؟

پیشنهاداتم رو رد می‌کنم، چون هیچ‌کدوم شناخت کافی ندارند از من. چون اون‌ها نهایتا راجع به من کنجکاوند و پس‌فرداش که کنجکاوی‌شون برطرف شد، دیگه دلیلی برای ادامه‌ی رابطه باقی نمی‌مونه. من صبورانه منتظر روزی‌ام که آدم درستش، اونی که من رو با همه‌ی کجی‌ها و راستی‌هام شناخته و قبولم داره بهم پیشنهاد بده، وگرنه عاشق شدن که کار هر روزه‌ی آدماست! این وسط هم نه تلاشی می‌کنم برای سریع‌تر اتفاق افتادنش، نه حتی اهل بازی کردن و دام پهن کردنم.

حالا شما ممکنه این وسط با من مخالف باشید و معتقد باشید دارم لگد به بخت خودم می‌زنم یا پای استدلالیان چوبین بُوَد و غیره، که نظر شما هم محترمه البته!


+باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم

وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

من نیستم چون دیگران، بازیچه‌ی بازیگران

اول به دست آرم تو را، وانگه گرفتارت شوم

#رهی_معیری

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

مغزم، مغزم درد می‌کند از حرف زدن...

راستش را بخواهید فرار می‌کنم. از خودم فرار می‌کنم. از نوشتن فرار می‌کنم. از روبرو شدن با دیگران فرار می‌کنم. از انجام دادن کارهایم فرار می‌کنم. پشت گوش می‌اندازم‌شان. اعصابم خط خطی شده. حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم. دلم اتاقم را می‌خواهد. دلم سکوت مطلق می‌خواهد. دلم تنها ماندن برای ساعت‌های طولانی می‌خواهد. همان‌طور که قبل از این هر روز تجربه‌اش می‌کردم. نمی‌دانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمی‌دانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا بروم که سکوت باشد. احساس می‌کنم مغزم ورم کرده از این همه حرف زدن‌شان. از کله‌ی سحر که بیدار می‌شوند یک‌بند ور می‌زنند تا خود شب. وروره‌های جادو! چرا بس نمی‌کنند؟ چرا نمی‌فهمند دارند به حقوقم به عنوان هم‌اتاقی‌شان تجاوز می‌کنند؟ به حقوق‌مان حتی! من و آن دیگری چه گناهی کرده‌ایم؟ چرا نمی‌توانم این را بکوبم توی صورت‌شان؟ چرا نمی‌فهمند که هم‌رشته‌ای بودن‌شان دلیل نمی‌شود از صبح تا شب راجع به دانشکده و فلان هم‌رشته‌ای و بیسار استاد حرف بزنند؟ نمی‌توانم تحمل کنم. هیچ‌چیز این زندگی را نمی‌توانم تحمل کنم. چرا این‌قدر نرم شده‌ام؟ چرا دیگر شمشیر از نیام نمی‌کشم برای خواسته‌هایم بجنگم؟ چرا با هر حرفی کلافه می‌شوم و دیوانه؟ چرا احساس می‌کنم مغزم لحظه به لحظه بیشتر ورم می‌کند؟ دلم می‌خواهد با مشت بکوبم به کله‌ام که سبک شود. دلم می‌خواهد به همه‌چیز برسم و قدرت رسیدنش را در خودم هم حس می‌کنم، اما کلافگی‌ام نمی‌گذارد هیچ‌کاری از پیش ببرم. قدرتم را احساس می‌کنم که تحلیل می‌رود. به زوال می‌رود. چونان موجی که بی‌هدف به صخره‌ای می‌کوبد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه...

اگر تا به حال یک آدم شکست‌خورده ندیده‌اید، الآن فرصت دارید که ببینید. من، یک آدم شکست‌خورده در زمینه‌ی درسی و احساسی هستم که هیچ امیدی به بهتر شدن آینده ندارد. یک آدم که نمی‌داند دارد چه می‌‌کند یا باید چه بکند. یک نفر که هر ترم نمراتش از ترم قبل بدتر می‌شود. یک نفر که هر روز نسبت به روزهای قبل تنهاتر می‌شود. یک نفر که بلد نیست آن‌چه را دوست دارد به دست آورد. بلد نیست خودش را بیان کند. بلد نیست دل از کسی ببرد. یک نفر که آینده‌ای برای خودش متصور نیست و آرزو و رویایی ندارد. یک نفر که دارد روز به روز زندگی می‌کند و هر شبی که سر بر بالش می‌گذارد، نمی‌داند قرار است با فردایش چه کند. یک نفر که محکوم است به تنهایی و شکست.

یک نفر که دلش می‌خواهد تجزیه شود. که اگر تجزیه نشود نمی‌داند چه کند... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn