بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۲۰ مطلب با موضوع «روزمرگی‌ها» ثبت شده است

در باب لج‌بازی با خود

چند ساعت بعد از نوشتن پست قبلی، یه پست دیگه نوشتم ولی چون تازه پست گذاشته بودم دیگه روم نشد بذارمش و خودم رو سانسور کردم. یعنی از پشت مانیتور هم از قضاوت شدن درباره‌ی نوع استفاده‌ام از شخصی‌ترین جایی که دارم برای خودم هم ترسیدم باز. در هر حال.. پستی بود با محتوایی بسی تلخ درباره‌ی این‌که فکر نمی‌کنم خونه رفتن هم دردی از من دوا کنه ولی مجبورم برم چون وقت دندون‌پزشکی دارم و قص علی هذا.

قبل از اومدن یکی از هم‌اتاقی‌هام گفت امیدوارم خونه بهت خوش بگذره، من که هفته‌ی پیش کوفتم شد. گفتم من قبل رفتن کوفتم شده. و به همین‌خاطر هم قصد کرده‌بودم جمعه برگردم. ولی خب.. اشتباه می‌کردم. در کمال تعجب کوفتم نشد!

سه‌شنبه ظهر راه افتادم، شبش رسیدم. چهارشنبه صبح وقت دندون‌پزشکی داشتم و اون ترمیم آمالگام زشتی که چندسال پیش یه خانم‌دکتر بی‌تجربه، بی‌خودی و بدون این‌که دندونم پوسیده باشه برام انجام داده‌بود و به سال نکشیده شکسته‌بود و من تا الان حوصله‌ام نگرفته‌بود درستش کنم رو بالاخره درست کردم و یه خانم‌دکتر دیگه برام با کامپوزیت ترمیمش کرد و حالا اگه تونستید بگید کدوم دندونم پر شده؟! :پی

بعدش مامانم گفت اگه حالت خوبه بریم خرید. برای این‌که فکر نکنید منظورش همین‌طوری تفریحی بوده باید بگم که من از خریدتراپی خوشم نمیاد و بسیار سخت‌پسندم و اعصاب خودم و همه رو خرد می‌کنم، مامانمم همیشه سر کاره و وقت این‌کارا رو نداره، و این‌که شلوارم پوسیده‌بود و هر آن ممکن بود جر بخوره. خلاصه که رفتیم یه پاساژی که اکثرا لباس‌فروشیه. خواستیم بریم اون مغازه‌ای که سری پیش کارش خوب در اومده‌بود. من همین‌طوری داشتم بی‌خودی توی مغازه‌هارو نگاه می‌کردم که فروشنده‌ی یکی از مغازه‌ها سرشو آورد بالا و نگاه کرد ما رو. وقتی از جلوی مغازه‌اش رد شدیم احساس کردم ناراحت شد. ما رفتیم دیدیم اون مغازه و مغازه‌های کناریش بسته‌اس و مجبور شدیم برگردیم همون مغازه‌ای که از جلوش رد شده‌بودیم و اتفاقا از همون‌جا هم خرید کردیم! اونم تخفیف خوبی داد خدایی. بعد از خرید شلوار به میزان کافی! خواستیم برگردیم که خواهرم زنگ زد و گفت تا بیرونید شرکت فلان دوستم هم برید ببینید لپ‌تاپ چی داره.

بله.. من مدت‌ها بود می‌خواستمت لپ‌تاپ بگیرم اما خانواده بودجه‌اش رو تصویب نمی‌کردن. در هر حال اون لحظه بداخلاق شدم و گفتم هروقت خواستی بخری می‌ریم و اصلا لازم نکرده و فلان. ولی مامانم به زور من رو برد دفتر فروش اون‌ها و اونام یه کاغذ گلبهی به تاریخ روز قبلش دادن دستم که توی یه جدول مدل و مشخصات و قیمت مدلایی که داشتن روش چاپ شده‌بود. یه دور اول چک کردم دیدم اون مدلی که می‌خواستم رو ندارن، بعد شروع کردم بررسی مشخضات اون مدلایی که داشتن، ولی چون چشمام آستیگماته هی بین سطرا گم می‌شدم. در این حین یه دور هم فروشنده‌شون ازم پرسید چه نوع لپ‌تاپی می‌خوام که من بهش وقعی ننهادم و مامانم به جام گفت چندلحظه اجازه بدید، ولی دست آخر از گم شدن خسته‌شدم و رفتم پیشش و معیارهام (ایمان، تقوا، عمل صالح = وزن کم، باتری، سی‌پی‌یو) رو عنوان کردم و اونم چندتا مدل بهم معرفی کرد، منم گفتم اوکی بعدا مزاحم می‌شیم. این وسطم از مامانم هی اصرار که خب بگو کدومو می‌خوای آماده‌اش کنن دیگه، آماده کردنش طول می‌کشه. از منم هی انکار که حالا باید بررسی کنم؛ هرچند می‌دونستم کدوم به اونی که تو ذهنم بوده نزدیک‌تره و کدوم رو خواهم خرید دست آخر. خلاصه‌اش که ما رفتیم خونه و یه خرده ادای بررسی در آوردم من و بالاخره خواهرم به زور از زیر زبونم کشید که اون و فردا صبحش رفت آوردش برام. ولی هنوزم غرورم بهم اجازه نمی‌ده براش خوشحالی کنم یا زیاد ازش استفاده کنم.

موقعی که آوردش کاملا بهش بی‌محلی کردم و گفتم اول ناهار بخوریم و یه دوساعتی بعد رفتم سراغش، یه چندتا تنظیماتش رو اوکی کردم و خاموشش کردم دوباره. بقیه اون روزم کلا به کارای متفرقه پرداختم؛ چمدونم رو نصفه-نیمه بستم، مواد غذایی که باید ببرم رو آماده و بسته‌بندی کردم، بعد می‌خواستم شام درست کنم که مامانم از سر کار رسید و گفت لازم نیست. بعدشم چشمم خورد به زیتونی که بابام خریده‌بود و پیشنهاد دادم زیتون پرورده درست کنیم. نرم‌افزار خاصی هم هنوز روش نصب نکردم. آفیس و اینا رو که خودشون زحمت کشیده‌بودن. یه سری چیزای بی‌خودم نصب کرده‌بودن که پاک کردم. طولانی‌ترین کاری که کردم در کل تا الان باهاش نوشتن این پست بوده. حالا با کی لج کرده‌م؟ حقیقتا خودمم نمی‌دونم.

بلیتم گیرم نیومد برای جمعه و مجبور شدم برای یکشنبه بگیرم. یعنی منتظر بودم ببینم منشی تراپیسته چه تایمی رو بهم می‌گه که اگه لازم شد جمعه برگردم، ولی تایمی که گفت کلاس داشتم و گفتم نمی‌تونم بیام. نهایتا هم این‌قدر دست‌دست کردم که دیدم جا نیست دیگه برای جمعه.

خلاصه که.. بدین‌گونه.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

برگ‌هایم!

اگه یادتون باشه چند پست قبل داشتم از این می‌نالیدم که چرا می‌گن عروسی خودت و فلان. چند شب پیش خبر رسید که یکی از هم‌کلاسی‌های دوره‌ی دبیرستانم بچه‌اش اومده دنیا. :|

نمی‌دونم می‌تونید تصور کنید چه شوک عظیمی به همه‌مون وارد کرد یا نه. از اون‌جا که همه‌مون اساتید مسخره‌بازی هستیم و این خبر هم توسط یکی از استاد بزرگان این فن تو گروه گذاشته شد، هیچ‌کس باورش نشد. ولی بعد که خود مادر بچه اومد و خبر رو تایید کرد و چندتا عکس فرستاد، متوجه شدیم که بله.. گویا واقعا بچه‌دار شده! این‌قدر شوکه‌کننده بود که یکی از بچه‌ها اسم گروه رو به "اپیلاسیون طبیعی مدرسه فلان" تغییر داد. :)))

صبحش که برای مامانم تعریف کردم، مامانم در نقش مادر همیشه در صحنه‌ی ایرانی گفت: نه، کجاش زوده؟ تو هی می‌گی برای ازدواجم زوده. من هم‌سن تو بودم دوتا بچه داشتم. :))

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

خنده بر لب می‌زنم و از این داستانا...

چند وقت پیش به طرز وقیحانه‌ای توی روی مامانم گفتم یکی از دلایلی که دوست نداشتم همین‌جا درس بخونم شما (یعنی خانواده‌ام) بودید. واقعیت بود، بالاخره یه روزی هم باید گفته می‌شد، ولی موقعیت گفتنش مناسب نبود.

چند شب پیش، در حالی که با هلو کُشتی گرفته‌بودم و آب هلو از همه سر و صورتم جاری بود، به بابام گفتم چرا تا وقتی هلو انجیری هست، هلوی معمولی می‌خری؟ سخته خوردنش. امروز بابام رفته‌بود خرید برای فردا که ملت قراره بیان عید دیدنی و با یک جعبه هلو انجیری و یک جعبه گلابی (دیشب خواهرزاده‌ام گلابی خواسته‌بود) و بقیه‌ی چیزای لازم برگشت.

و خب فکرشو کنید، توی اون لحظه‌ای که داشتم سبد میوه رو از پله می‌آوردم بالا، مامانم بهم گفت وقتی بابات این‌قدر به فکرته، چطور دلت میاد بگی نه نمیام همدان؟ این همه میوه، چون دخترش دستور داده هلو انجیری بگیره حتما میوه‌ی عیدمون باید هلو انجیری باشه. حالا انگار مشکل من هلو انجیری خریدن یا نخریدن بابام بوده. :)))

از این‌که از مشکلاتم و دغدغه‌هام چنین برداشت سطحی‌ای بشه خوشم نمیاد. حرفی هم نمی‌تونم بزنم. لبخند باید زد فقط. :)


پ.ن: راستی عیدتون مبارک!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

تابستان خود را چگونه گذرانید؟

دوشنبه شب عروسی دعوت بودیم. حالا من نمی‌دونم عید قربان چه ربطی به عروسی داره، شاید می‌خواستن پسرشونو جلو پای عروس قربونی کنن. به هر حال... ما همچین که منتظر بودیم شب بشه و حاضر شیم، دم غروب یه دفعه‌ای بارون گرفت. فکر کن فقط! آدم این‌قدر بدشانس باشه که دم عروسیش بارون بگیره. اونم وسط تابستون. در حالی‌که عروسیش تو باغه.
بالاخره لحظه‌ی موعود فرا رسید و از خونه زدیم بیرون. حالا هر چقدرم دنبال باغه می‌گشتیم مگه پیدا می‌شد؟ نزدیک خروجی شهر بود و یه عالمه ماشین سنگین اون‌جا پارک شده‌بود. مامانم گفت اینا حتما از فامیلاشونن. گفتم چه فامیلای پولداری دارید پس!
بعد این‌که.. مامان-بابای من یه خرده تم مذهبی دارن. خیلی که بزن و برقص باشه بابام می‌ره بیرون از سالن می‌ایسته. قبل این‌که برسیم به مامانم گفتم شما هی همیشه این‌جوری می‌کنید، اون‌وقت اگه من با یکی عروسی کنم که بگه عروسی‌مون باید این‌جوری باشه چه کار می‌کنید؟ گفت برن برای خودشون مهمونی جدا بگیرن. :)))
حالا بماند که رفتیم تو و صدای آهنگ این‌قدر زیاد بود که همگی سردرد گرفتیم. این‌قدرم هی همه گفتن ایشالا عروسی خودت، کوفت‌مون کردند مهمونی رو. من غلط می‌کنم توی بیست و یک سالگی ازدواج کنم. چرا اینا ول نمی‌کنن؟ هر عروسی همین بساط رو داریم.
موقع برگشت، مامان-بابام می‌خواستن دایی مامانمو برسونن و جا کم بود، من با خواهرم اینا اومدم. ‏تو راه اینو براشون تعریف کردم، در ادامه گفتم ولی اگه یکی مثل اینا باشه من خودم می‌ذارم می‌رم! سرم بدجوری درد می‌کرد. شوهرخواهرم گفت اصلا چه معنی داره تو ازدواج کنی؟ :)))
خوش‌مان آمد. بالاخره یکی پیدا شد تو این خانواده که طرفدار من باشه. مامانم که هی چپ می‌ره، راست میاد، می‌گه شوهرت بدیم؟ می‌دونه هم من چقدر از این عبارت بدم میاد ها! صرفا برای در آوردن لج من. پارسال تابستون که هی خواستگار زنگ می‌زد بهش گفتم الآن من تو این موقعیت دقیقا برای چیمه ازدواج کنم؟ گفت اره راست می‌گی، فکر کن طرف بددل باشه بگه فقط خودم باید ببرم اصفهان و بیارمت. یعنی با حرف من قانع نشد، خودش خودشو قانع کرد. :))))
فردای روزی هم که بعد از جراحی از بیمارستان مرخص شدم، یه خانمه زنگ زده‌بود، پسرش دانشجوی دکترای الهیات بود و تدریس می‌کرد. :)) خانمه هی پشت تلفن اصرار می‌کرد، مامانم هی می‌اومد تو اتاق من با ایما و اشاره می‌گفت اجازه بدم بیان، هی من چشم غره می‌رفتم و پانسمانمو نشون می‌دادم، هی دوباره می‌رفت بیرون. قشنگ نیم‌ساعت داستان همین بود. بعدا برای دوستام تعریف کردم، یکی‌شون گفت خوبه دیگه، می‌تونین بعدش مهاجرت کنین عراق. :)))
خلاصه.. رسیدیم خونه شوهرخواهرم گفت حالا ایشالا عروسی خودت، ولی از این کارا نکنید. گفتم کدوم کارا؟ گفت نمی‌دونم اسمش چی بود، همین کارا دیگه. من سکوت پیشه کردم. خواهرم اینقدر که تو سالن بهش غر زده‌بودم که یعنی چی اینا هی می‌گن عروسی خودت، گفت ده-دوازده سال دیگه. در حالی که داشتم دنبال کلید می‌گشتم گفتم سی-چهل سال دیگه، در رو باز کردم و رفتم تو.
این بود انشای من. :))

+یه دستی به سر و روی این‌جا کشیدم. چطور شده؟ جدا با اون سایز فونت چطوری می‌خوندید مطالب رو؟
+این‌قدر هیچ حرفی برای گفتن ندارم که رو آوردم به زندگی روزمره. کاش چیزایی بهتری پیدا کنم برای نوشتن.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

اصبحتُ امیراً و امسیتُ اسیراً

شاید در جریان باشید، ولی اگه در جریان نیستید باید خدمت‌تون عرض کنم که بنده یک خواهرزاده‌ی سه و شاید نیم ساله دارم. این خواهرزاده‌ی ما بعضاً بچه‌ی خوبیه، ولی یک سری اخلاقیات خاص خودشو داره که به شدت مایه‌ی دردسر دیگرانه. نمونه‌اش این‌که هیچ‌کس هیچ‌جا نباید بره مگر این‌که ایشون رو هم با خودش ببره. :|

خب راه‌کاری که در این قضیه معمولا استفاده می‌شه جیم زدنه. ولی اگه بنده‌خدایی مثل من هم‌اکنون نتونه جیم بزنه، اسیر دست ایشونه و اگه بانوی بزرگ رضایت بدن، آزاد می‌شه.


خلاصه که من خیلی خوابم میاد و علی‌الحساب اجازه‌نامه‌ی آزادی ما رو صادر نکردند. اگه یه موقع مردم بدونید از کم خوابی بوده.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn