چند ساعت بعد از نوشتن پست قبلی، یه پست دیگه نوشتم ولی چون تازه پست گذاشته بودم دیگه روم نشد بذارمش و خودم رو سانسور کردم. یعنی از پشت مانیتور هم از قضاوت شدن دربارهی نوع استفادهام از شخصیترین جایی که دارم برای خودم هم ترسیدم باز. در هر حال.. پستی بود با محتوایی بسی تلخ دربارهی اینکه فکر نمیکنم خونه رفتن هم دردی از من دوا کنه ولی مجبورم برم چون وقت دندونپزشکی دارم و قص علی هذا.
قبل از اومدن یکی از هماتاقیهام گفت امیدوارم خونه بهت خوش بگذره، من که هفتهی پیش کوفتم شد. گفتم من قبل رفتن کوفتم شده. و به همینخاطر هم قصد کردهبودم جمعه برگردم. ولی خب.. اشتباه میکردم. در کمال تعجب کوفتم نشد!
سهشنبه ظهر راه افتادم، شبش رسیدم. چهارشنبه صبح وقت دندونپزشکی داشتم و اون ترمیم آمالگام زشتی که چندسال پیش یه خانمدکتر بیتجربه، بیخودی و بدون اینکه دندونم پوسیده باشه برام انجام دادهبود و به سال نکشیده شکستهبود و من تا الان حوصلهام نگرفتهبود درستش کنم رو بالاخره درست کردم و یه خانمدکتر دیگه برام با کامپوزیت ترمیمش کرد و حالا اگه تونستید بگید کدوم دندونم پر شده؟! :پی
بعدش مامانم گفت اگه حالت خوبه بریم خرید. برای اینکه فکر نکنید منظورش همینطوری تفریحی بوده باید بگم که من از خریدتراپی خوشم نمیاد و بسیار سختپسندم و اعصاب خودم و همه رو خرد میکنم، مامانمم همیشه سر کاره و وقت اینکارا رو نداره، و اینکه شلوارم پوسیدهبود و هر آن ممکن بود جر بخوره. خلاصه که رفتیم یه پاساژی که اکثرا لباسفروشیه. خواستیم بریم اون مغازهای که سری پیش کارش خوب در اومدهبود. من همینطوری داشتم بیخودی توی مغازههارو نگاه میکردم که فروشندهی یکی از مغازهها سرشو آورد بالا و نگاه کرد ما رو. وقتی از جلوی مغازهاش رد شدیم احساس کردم ناراحت شد. ما رفتیم دیدیم اون مغازه و مغازههای کناریش بستهاس و مجبور شدیم برگردیم همون مغازهای که از جلوش رد شدهبودیم و اتفاقا از همونجا هم خرید کردیم! اونم تخفیف خوبی داد خدایی. بعد از خرید شلوار به میزان کافی! خواستیم برگردیم که خواهرم زنگ زد و گفت تا بیرونید شرکت فلان دوستم هم برید ببینید لپتاپ چی داره.
بله.. من مدتها بود میخواستمت لپتاپ بگیرم اما خانواده بودجهاش رو تصویب نمیکردن. در هر حال اون لحظه بداخلاق شدم و گفتم هروقت خواستی بخری میریم و اصلا لازم نکرده و فلان. ولی مامانم به زور من رو برد دفتر فروش اونها و اونام یه کاغذ گلبهی به تاریخ روز قبلش دادن دستم که توی یه جدول مدل و مشخصات و قیمت مدلایی که داشتن روش چاپ شدهبود. یه دور اول چک کردم دیدم اون مدلی که میخواستم رو ندارن، بعد شروع کردم بررسی مشخضات اون مدلایی که داشتن، ولی چون چشمام آستیگماته هی بین سطرا گم میشدم. در این حین یه دور هم فروشندهشون ازم پرسید چه نوع لپتاپی میخوام که من بهش وقعی ننهادم و مامانم به جام گفت چندلحظه اجازه بدید، ولی دست آخر از گم شدن خستهشدم و رفتم پیشش و معیارهام (ایمان، تقوا، عمل صالح = وزن کم، باتری، سیپییو) رو عنوان کردم و اونم چندتا مدل بهم معرفی کرد، منم گفتم اوکی بعدا مزاحم میشیم. این وسطم از مامانم هی اصرار که خب بگو کدومو میخوای آمادهاش کنن دیگه، آماده کردنش طول میکشه. از منم هی انکار که حالا باید بررسی کنم؛ هرچند میدونستم کدوم به اونی که تو ذهنم بوده نزدیکتره و کدوم رو خواهم خرید دست آخر. خلاصهاش که ما رفتیم خونه و یه خرده ادای بررسی در آوردم من و بالاخره خواهرم به زور از زیر زبونم کشید که اون و فردا صبحش رفت آوردش برام. ولی هنوزم غرورم بهم اجازه نمیده براش خوشحالی کنم یا زیاد ازش استفاده کنم.
موقعی که آوردش کاملا بهش بیمحلی کردم و گفتم اول ناهار بخوریم و یه دوساعتی بعد رفتم سراغش، یه چندتا تنظیماتش رو اوکی کردم و خاموشش کردم دوباره. بقیه اون روزم کلا به کارای متفرقه پرداختم؛ چمدونم رو نصفه-نیمه بستم، مواد غذایی که باید ببرم رو آماده و بستهبندی کردم، بعد میخواستم شام درست کنم که مامانم از سر کار رسید و گفت لازم نیست. بعدشم چشمم خورد به زیتونی که بابام خریدهبود و پیشنهاد دادم زیتون پرورده درست کنیم. نرمافزار خاصی هم هنوز روش نصب نکردم. آفیس و اینا رو که خودشون زحمت کشیدهبودن. یه سری چیزای بیخودم نصب کردهبودن که پاک کردم. طولانیترین کاری که کردم در کل تا الان باهاش نوشتن این پست بوده. حالا با کی لج کردهم؟ حقیقتا خودمم نمیدونم.
بلیتم گیرم نیومد برای جمعه و مجبور شدم برای یکشنبه بگیرم. یعنی منتظر بودم ببینم منشی تراپیسته چه تایمی رو بهم میگه که اگه لازم شد جمعه برگردم، ولی تایمی که گفت کلاس داشتم و گفتم نمیتونم بیام. نهایتا هم اینقدر دستدست کردم که دیدم جا نیست دیگه برای جمعه.
خلاصه که.. بدینگونه.