قبلا در کامنتهای پست "آمادهسازی برای ۱۴۰۰ :)" فاطمه (بلاگی از آن خود) نوشتم که «من همیشه دلم میخواست از اون "Life Plan"هایی که توی انیمیشن The Little Prince 2015 بود، داشتهباشم چون نیاز دارم بعضی چیزها جلوی چشمم باشه، ولی نمیدونم آیا اصلا چنین جیزی هست یا نه و اگه هست، از کجا میشه خرید.»
خب من خیلی گشتم، ولی ابدا چنین چیزی پیدا نکردم. حتی به یه پلنر دیواری که بتونم بنویسم هر روزی چه کاری دارم هم راضی بودم، ولی اون رو هم پیدا نکردم. در واقع فقط چند نسخه پلنر رومیزی پیدا کردم (مثل این و این)، ولی با چیزی که توی ذهنم بود از زمین تا آسمون تفاوت داشت. من یه چیز سرراستتر و جلوی چشمتر میخواستم، یه چیزی که پشت میزم نصب کنم و کاملا در دیدم باشه. روی میزم قفسهبندی شده و پشتش یک ورق سفید نصب شده که قسمت بزرگترش واقعا جای مناسبی برای چنین چیزیه.
در نهایت از اونجا که احتیاج مادر اختراعه، با الهام از این پلنر دیواری، این رو در ابعاد A2 طراحی (!) کردم و دادم چاپ که هزینه پلات و لمینت در این ابعاد 40 تومن در اومد. حالا خیلی هم خوشگل نیست و میشد بهتر و با کیفیتتر باشه، ولی وقت و حوصلهام در همین حد بود. گفتم ممکنه به درد شما هم بخوره. اون خونههای طوسی تیره جمعهها و تعطیلات رسمیه، روشنترها هم پنجشنبهها و اینهاست. این هم نسخهی سفیدش اگر که دوست داشتید برای سالهای بعد هم استفاده کنید.
امروز از اون روزهاست که غم دنیا بی هیچ علتی ریخته توی دلم. حرفی برای گفتن ندارم، ولی یه قسمتی از وجودم حرف زدن رو تنها راه نجات میدونه. برعکس وحشی، هرچند دلتنگم، ولی با همهکسم میل سخن هست. ولی تنها همین وبلاگ رو دارم که حرف بزنم براش.
از روزمرگی خستهام. از اینکه هیچ حرفی برای گفتن ندارم. از اینکه هیچ چیز درست حسابیای نمینویسم. از اینکه هیچکسی رو برای حرف زدن ندارم. از اینکه صبح تا شب توی خونه تنهام برای خودم میچرخم و فکر میکنم.
حالا توی این اوضاع و احوال هم یه مقدار سرما خوردم که نمیدونم از کجا سر و کلهاش پیدا شده. امیدوارم زودتر خوب شه و مثل هر بار که اینقدر کش پیدا میکنه تا به برونشیت میرسه، نشه.
این روزا نهایت تفریحم فیلم دیدنه. اونم اگه حوصلهاش رو داشتهباشم. اول تابستون چندتایی کتاب خوندم، ولی بقیهشون رو همینطور نخونده انبار کردم و نمیدونم کی قراره بخونمشون آخر سر. درس رو هم که اصلا هیچی نگم راجع بهش بهتره. علیالحساب اینستاگرام رو هم غیرفعال کردم تا ببینم چی پیش میاد.
چرا زندگی اینقدر کسلکنندهاس؟
یادم نمیاد که اینجا تا به حال از پدرم حرف زدم یا نه. یکی از بزرگترین سنگینیهای روی دوش من پدرم و انتظاراتشه. پدرم و نصایح مشفقانهاش. پدرم و ایدههایی که برای زندگی من داره. پدرم و تصمیماتی که به جام میگیره. تصمیماتی که مجبورم بهشون عمل کنم.
گاهیاوقات فکر میکنم که قربانی فیلم inception منم. اون آدمه هست که توی ذهنش ایده کاشته میشه؟اون منم. خیلی زیاد به این فکر میکنم که اگه رشتهی پدرم همین نبود، آیا من این رشته رو برای تحصیل انتخاب میکردم؟ و البته دروغ نیست اگه بگم به خاطر دور بودن از خانواده تصمیم گرفتم ششصد کیلومتر اونطرفتر برم دانشگاه.
همیشه احساس ناکافی بودن کردم. نمیدونم دیگه باید چه کار میکردم که از من راضی باشن. دیروز من رو گیر آوردهبود و داشت سین جیم و نصیحت میکرد که باید یه برنامهای برای زندگیت پیدا کنی و برنامهات برای زندگیت چیه؟ آدمی که روز به روز زندگیشو میگذرونه چه برنامهای برای زندگیاش داره آخه پدر من؟ یه جایی رو هم پیدا کردهبود که بفرسته برم کارآموزی. بهش گفتم برای کاراموزی رفتن از طرف دانشگاه باید صد واحد پاس کردهباشم، ولی اگه همینطوری، بدون اینکه از طرف دانشگاه باشه قبول میکنن که اوکی. پرسید تا ترم بعد صد واحدم پاس میشه یا نه. گفتم خیلی انتظاراتت زیاده پدرجان. گفت نه تو خودتو دست کم میگیری؛ وقتی من میگم صد واحد تو باید بگی چرا صدتا؟ صد و بیست تا! گفتم آره، یه مرغ دارم روزی چهارتا تخم میذاره! :))
اون روز هم سر ناهار بحث بچههای یکی از همسایههای محلهی قدیمیمون بود که رفتن اروپا و آمریکا. مامانم گفت ولی خانم فلانی اصلا از موفقیتهای بچههاش راضی نیست. گفتم مامان باباها هیچوقت راضی نمیشن. بچهها همیشه کمن برای مامان باباهاشون.
از این باری که روی دوشمه خستهام. کاش میفهمیدن چقدر خستهام.