[دو روزه دارم فکر می‌کنم این پست رو چطوری بنویسم که به کلمات قلنبه سلمبه و دیدگاه‌های فلسفی و مذهبی ختم نشه، نمی‌دونم. شروع می‌کنم حالا یه چیزی میشه دیگه!]

الکی میگن سیاهچاله‌ها از ما خیلی دورن و قابل دیدن نیستن؛ من دیده‌ام! من هر روز سنگینی و جاذبه‌ی یکیشو روی قلبم حس می‌کنم وقتی که همه‌ی قدرتش رو به کار می‌گیره تا من رو داخل خودش ببلعه و دوتایی با هم از بین بریم. سیاهچاله‌ای که مثل no face برای خالی نبودن هر چیزی که دستش میاد رو می‌بلعه، ولی بعد که می‌بینه هنوز هم خالیه همه رو بالا میاره و زندگی رو به کثافت می‌کشه. الآن، بعد از این مقدمه‌ها به اون‌جایی رسیدیم که میشه شروع کرد ساعت‌ها از کامو و سارتر و نیچه گفت، ولی کیه که حوصله‌اش رو داشته‌باشه! پس چونان کودکانی که هنوز زیر بار خلاء زندگی له نشدند از روش می‌پریم و به تفت دادن سایر مخلفات می‌پردازیم.

متاسفانه اسم و آدرس وبلاگم رو عوض کردم، وگرنه دیروز یه آهنگی پیدا کردم که خیلی بهش می‌اومد. دیشب یه پستی توی اینستا دیدم از یکی از بچه‌هایی که سال‌های راهنمایی و دبیرستان هم‌کلاسی/هم‌مدرسه‌ایم بوده و متوجه شدم از هاروارد پذیرش گرفته و الان آمریکاست. حقوق می‌خوند. نمیگم حقش نبوده چون خیلی آدم درس‌خون و باهوشی بود، ولی نمی‌تونم بگم حسودیم نشد و حس مزخرف جا موندن از زندگی رو نداشتم. چندوقت قبل‌ترش هم یکی از هم‌کلاسیای دبیرستانم دفاع ارشدشو استوری کرده‌بود. من؟ من ترم 9 کارشناسیم رو تازه شروع کردم! انگار که توی مسابقه‌ی لاکپشت و خرگوش، من تنبل چهارانگشتی باشم. :)

دو هفته‌اس دانشگاه شروع شده ولی هنوز نتونستم هیچ‌کاری رو پیش ببرم. روزها همین‌جوری دارن پشت سر هم می‌گذرن. می‌ترسم جدی‌حدی وسطای ترم کلاسا حضوری بشه. حوصله‌ی دیدن دوباره‌ی آدمای قدیمی رو ندارم. هیچ چیز محکمه‌پسندی برای اثباتش ندارم ولی یه احساسی دارم که کسی که قبلا بلاکش کرده‌ام با یه اکانت دیگه توی توییتر فالوم می‌کنه، اکانتی که از اکانت اصلی خودش قدیمی‌تره.

دیوونه شدم، نه؟