بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۲۰ مطلب با موضوع «روزمرگی‌ها» ثبت شده است

خود درگیری

درخواست خوابگاه دادم.
نه به خاطر اتفاقات پست پیش که اگر جور شود هم احتمالا نخواهم گفت که خوابگاه هستم، بلکه به خاطر مشکلات خانه. از صبح به هزارجا زنگ زدم که ببینم فرآیندش به چه نحوی است و دست آخر که از طریق استاد راهنمایم درخواست را فرستادم دل‌دل می‌کردم که قبول کند. حال که قبول کرده و نامه‌اش را زده نمی‌دانم چرا ناراحتم. انگار غم دنیا بر دلم نشسته.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

ملغمه

چند روزیه که اعصابم خرده، سرم درد می‌کنه و چشمام می‌سوزه. درست نمی‌تونم بخوابم. امروز اولین کلاس صبحمو خواب موندم و ده دقیقه دیر وارد شدم، بعد هم نتم دچار مشکل شد و صدا قطع شد و همزمان زنگ خونه و تلفن خورد و تا اون‌ها رو جواب بدم برگشتم دیدم کلاس تموم شده و من با استاد تنها داخل کلاس هستم! میلی به اون برنامه 2400 کالری که متخصص تغذیه برام نوشته ندارم و شاید 1800 تا رو به زور مصرف می‌کنم.

دست به هر کاری برای بهبود این وضع زده‌ام، از صحبت کردن با افراد مختلف گرفته تا دیدن ویدئوهای جالب یوتوبی. فایده‌ای نداشتن. اشتباه گفتم، نه. هرکاری برای بهبودش نکردم. هر کاری کرده‌ام که با خودم تنها نمونم. رویکردم پرت کردن حواسم بوده نه حل کردن مشکل یا حرف زدن راجع به مشکلاتم. چند نفر از دوستان و آشنایانم بهم گفتن که اگه می‌خوای راجع بهش می‌تونی با ما حرف بزنی، ولی... ولی حرفی برای گفتن ندارم. راجع به زمین و زمان می‌تونم حرف ببافم، راجع به حالم نه. ملغمه‌ای از افکار و احساسات هستم و هیچ‌کدوم قابل تفکیک کردن از هم نیستند.

از دل‌سوزی الکی هم خوشم نمیاد. دیشب یکی از هم‌دانشگاهیام پیام داد که می‌خوای راجع بهش حرف بزنیم؟ گفتم نه چیز مهمی نیست، تو هم مهم نباشه برات. گفت حالت مهمه برام. خواستم بگم چیزی که بهش اعتقاد نداری رو مبتذل نکن، نگفتم. این وسط تنها کسی که بدون گفتن همه چیز متوجهه که چه خبره آدمیه که من فقط یک لحظه در راهروی دانشکده‌شون دیدمش، تازه اون هم نه رو در رو. فقط از دور نشونش دادن بهم گفتن این فلانیه. با وجودی که من رو اصلا نمی‌شناسه و هرگز ندیده از دیروز سه بار پیام داده حالم رو پرسیده و باهام حرف زده و گفت هروقت خواستی حرف بزنی من هستم، ولی این‌قدر مشکلات خودش نسبت به من حادتر و پیچیده‌تره که من واقعا ازش خجالت می‌کشم.

چی بگم...

 

+این رو دیشب همون هم‌دانشگاهیم که گفتم، فرستاد. گوش بدید، قشنگ بود.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

پارانویا؟ (بپرسید)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Lady Éowyn

یاور همیشگی

سال‌هاست اضطراب لحظه‌ای من رو تنها نگذاشته. گاهی‌اوقات کمی عقب می‌نشینه و نظاره می‌کنه، اما اکثر اوقات در لحظه‌لحظه‌ی زندگیم شونه به شونه باهامه و مثل دارکوبی روانم رو تخلیه می‌کنه. گاهی مانعم میشه که کارها رو به سر انجام برسونم و خیلی وقتا هم نمی‌ذاره کارها رو اصلا شروع کنم!

این چند روز بسیار مضطربم. دانشگاه تک‌تک عصب‌های مغزم رو چونان افسار در دست گرفته و می‌تازه. ددلاین‌ها از دستم در رفته و هرکاری می‌کنم به هیچی نمی‌رسم. 2 هفته برای حل تکالیفی که امروز ددلاین‌شون بود فرصت داشتم ولی این‌قدر مسائل دیگه این وسط اضافه شد که آخر سر تصمیم گرفتم برای تمدد اعصابم هم که شده اصلا شروع به حل‌شون نکنم. با 20 واحد و 9 درس، احساس شعبده‌بازی رو دارم که توپ‌های زیادی دستشه ولی این توپ‌ها با سرعت‌های متفاوتی در حال گردشن و همین باعث می‌شه که تمرکزش بهم بریزه و توپ‌ها به هم برخورد کنن و زمین بیفتن. میانترم‌ها از هفته‌ی آینده شروع میشه ولی جزواتم تکمیل نیست. فردا کوییز دارم ولی چیزی زیادی بلد نیستم. از توپ‌های توی دستم زبان در نطفه خفه شد و دوره‌های کورسرا رو هی تاریخش رو عقب می‌اندازم بلکم سرم خلوت‌تر شه، که نمی‌شه. تازه شانس آوردم که هنوز حضوری نشده وگرنه اضطراب حاضر شدن و به موقع رسیدن و دیدن آدمایی که دوست ندارم هم اضافه می‌شد.

هفته‌ی پیش یکی از استادا سه سری تکلیف آپلود کرده‌بود که تا پس‌فرداش تحویل بدیم، من دوتا تکلیف دیگه هم باید همون روز تحویل می‌دادم و تا ساعت 3 شب هنوز درگیر سری اول تکالیف اون استاد بودم. دست آخر این‌قدر عصبی شدم که یه پیام بلند بالا براش گذاشتم (چون قبلا باهاش درس داشتم و می‌دونستم چطور آدمیه وگرنه عمرا این ریسک رو نمی‌کردم) که من یه سری از این تکالیف رو آپلود کردم ولی یه نگاه به ساعتش بنداز، به قیمت نفهمیدن سر کلاس و سردرد می‌ارزه این تکلیفا؟ (حالا دقیقا این‌طوری نه، رسمی‌تر، ولی فحوای کلامم همین بود) و این شد که استاده تا آخر هفته‌اش بهم وقت داد تا حل کنم، در حالیکه تی‌ای سر کلاس حل کرد تمرینا رو.


+نوشتن این متن رو از ساعت 11 شروع کردم و وسطش چندبار رفتم به کارای دیگه پرداختم. الان که از ددلاین اون دوتا تکلیف گذشته کمی احساس سبکی می‌کنم. فرار کردن... کاریه که خوب بلدم.

++من تازه متوجه شدم توی قسمت نظرات پست‌ها عکس افرادی که ثبت نام کرده‌ان نمایش داده نمی‌شه! چرا؟ :/

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

کلاغه به خونه‌اش نرسید!

هروقت احساس می‌کنم اعصابم خرده و نیاز دارم خودم رو عقب بکشم، یکی از اولین کارهایی که می‌کنم اینه که اینستاگرام و توییترم رو غیرفعال می‌کنم. هیچ تاثیری روی زمانی که از دست میدم نداره چون دائما توی گوشیم دنبال یه چیزی می‌گردم که جاشونو پر کنه و همین هم کمی مضطربم می‌کنه، ولی از این جهت که ارتباطم محدودتر میشه و انرژی زیادی از این طریق از دست نمیدم کمی کمک‌کننده‌اس. البته به شرط این‌که طی تلاش برای پیدا کردن جایگزین دیوونه نشم!
چند روزی بود میل به غذا نداشتم و زورکی یه چیزایی می‌خوردم که ضعف نکنم. دیروز که رفتم باشگاه خانومه گفت نافت نیفتاده؟ که من نمی‌دونستم یعنی چی چون کلا به این چیزای سنتی اعتقادی نداریم توی خانواده، یعنی خب من دلم می‌خواد نداشته‌باشیم وگرنه گاهی حتی بابام هم به این چیزا علاقه نشون میده، بعد که بهش میگی این با اون حرفای قبلیت تناقض داره میگه نه این فرق داره! خلاصه که ما از این چیزا توی خانواده انجام نداده‌بودیم تا حالا و من نمی‌دونستم چیه و خانومه که مربیم باشه معاینه کرد گفت چرا افتاده، بعد یکسری مراسماتی انجام داد که بسیار دردناک بود و هنوزم شکمم درد می‌کنه، ولی از دیشب اشتهام برگشته. دیگه نمی‌دونم آیا واقعا تاثیر داشت یا چون اون همه درد رو تحمل کردم دلم می‌خواسته تاثیر داشته‌باشه و خودم رو قانع کردم که داشته. امروز هم دعوت شده‌بودم تولد دخترش که صاحب باشگاهه ولی خب کلاس دارم و گفتم نمیام، مربیمم گفت حق داری باید درس بخونی، بعدا که آدم معروفی شدی رفتی کانادا-آمریکا بلیت می‌گیرم میام ارائه‌هاتو گوش می‌کنم! خلاصه گویا قراره هم معروف شم هم برم کانادا-آمریکا! =))
ولی اون خبر نداره که من همچنان از دانشگاهم عقبم! احتیاج دارم یکی وایسه بالای سرم مدیریتم کنه این کارا رو انجام بدم، وگرنه همچنان قراره عقب بمونم. دیروز یکی از کلاسامو خواب موندم نیم ساعت دیر آنلاین شدم، رفتم دیدم هیچکس نیست استاد تنها توی کلاسه و صدای حرف زدنش با خانومش که کارشناس شبکه دانشکده‌اس میاد. بعدا از بچه‌ها پرسیدم گفتن مشکل صدا بوده کلاس تشکیل نشده. خلاصه که امیدوارم متوجه من نشده‌باشن! الآنم به جای این‌که بشینم کارامو انجام بدم دارم اینو می‌نویسم. به شماره مرکز مشاوره دانشگاه پیام دادم ولی کلا دیلیور نشد. حوصله‌ام نمی‌گیره زنگ بزنم بهشون، برای حرف زدن زیادی خسته‌ام.

+ این پست‌ها قرار نیست سر و ته داشته‌باشن، اینو یادتون بمونه.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn