چندوقت پیش مقالهای خوندم راجع به زندگی اجتماعی انسانها و اینکه معلوم نیست آیا انسان از ابتدا موجودی اجتماعی بوده یا برای رفع نیازهای خودش و بهرهمندی از چیزهایی که اجتماع میتونسته بهش پیشکش کنه، پذیرفته که به صورت اجتماعی زندگی کنه. و البته نگارنده مورد دوم رو محتملتر میدونست. و اگه من رو به عنوان نمونه انتخاب میکرد، احتمالاً به طور کلی از اجتماعات و زندگی اجتماعی ناامید میشد.
این روزها در نقطهی اکسترمم زندگی میکنم و همهچیز رو به حد کمال دارم. کمال درونگرایی، کمال اضطراب، کمال بیحوصلگی، کمال اضطراب اجتماعی. حقیقتاً نمیدونم یه آدم چطور میتونه درونگراتر بشه، ولی نتایج تستهای اخیرم نشون میدن که من نسبت به قبل پنج درصد بیشتر درونگرا شدم و در حال حاضر نود و هشت درصد درونگرا هستم! اون دو درصد هم احتمالا همین چیزهاییه که اینجا مینویسم، وگرنه توی دنیای واقعی من و سنگ در حال رقابت با همدیگهایم تا ببینیم از کدوممون کمتر صدا درمیاد.
هیچچیز آرامشبخشی هم وجود نداره که بشه بهش چنگ انداخت و از این منجلاب نجات پیدا کرد. اینجا واقعاً آخرین سنگر و آخرین خط دفاعی منه. وضعیت اتاق لحظه به لحظه بیشتر به قهقرا میل میکنه و دارم نهایت تلاشم رو میکنم که کمتر توی اتاق حضور داشتهباشم. چای به دست به نقطهی نسبتاً کورم (!) پناه میبرم و از انظار عمومی پنهان میشم. امشب چند دقیقهای روی اون میز سیمانی خوابیدم بلکم یکی پیدا شد من رو در راه آتنا قربونی کرد و باعث شد من از این وضعیت نجات پیدا کنم، ولی گویا همهی مردم بیدین و ایمون شدن! دیگه کسی به این چیزا اعتقاد نداره.
گزینهی دیگه کتابخونه یا سالن مطالعه است. و اگه شما یک درصد فکر میکنید من میرم اونجا که درس بخونم، باید به حضورتون عرض کنم که کاملا اشتباه میکنید! پس چی میکنم؟! یعنی واقعاً نمیدونید؟ به نظرتون این همه پست از کجا میان پس؟!
در کل به این نتیجه رسیدم که اگه قراره انسان کارآمدی باشم، باید بالاخره یک جایی این تخلیه روانی رو انجام بدم. و چون در دنیای بیرون صورت نمیگیره، اجباراً به اینجا پناه آوردم. ممکنه پیش خودتون فکر کنید پس اون روانشناس کوفتی که میری پیشش چهکاره است؟ که خب باید بگم شکنجهگر منه. سرش شلوغه و ماهی سه جلسه بیشتر نمیتونم برم پیشش. این هفته که هیچی، هفتهی بعدی هم خودم نمیتونم برم و لااقل تا دو هفتهی دیگه نمیتونم ببینمش. کما اینکه فقط راهکارهای عملی رو قبول داره و الآن اگه به اون بود من باید میرفتم با انسانها آشتی میکردم و به دامان اجتماع برمیگشتم، به اون پسره هم پیام میدادم و اینقدر میرفتم دفتر تا به حضور من عادت کنن.
ولی عوضش الآن من و اضطراب اجتماعیم دست در گردن هم نشستیم پشت میز سالن مطالعه خوابگاه و دل از همهی تعلقات دنیا بریدیم و با وجودی که مواد غذاییمون تموم شده و چیزی برای خوردن یافت نمیشه، خرید کردن رو پشت گوش میاندازیم، بلکم شد نریم خرید و اصلاً مگه "نون پنیر چه کم از قیمه بادمجان دارد؟". البته نون هم تموم شده. و ایضاً برنج. وی بادمجون هم دوست نداره. ولی حالا شما مته به خشخاش نذارید دیگه! مهم نیته!
الآن هم در حالیکه دوتایی داریم این متن رو روی کاغذ مینویسیم، به این فکر میکنیم که دیگه زیادی داره طولانی میشه و کی قراره اینها رو تایپ کنه حالا؟ و خب، البته خود من چندوقت پیش به صورت کاملاً بیشعورانه به یکی از بلاگرا گفتم "چرا اینقدر تند تند پست میذاری؟ تا من میام بخونم میبینم یه پست جدید گذاشتی" و "اون لذت عه، فلانی پست گذاشته! رو نمیبرم از وبلاگت". حالا اینقدر خودم پست گذاشتم این چندوقته که حق داره هرچی دلش میخواد بگه واقعاً!
در ادامه باید بگم که اون بیرون رفتن پنجشنبه هم مضاف بر همهچیز شده و حالمو بدتر کرده. از اینکه افراد از راحت بودنم برداشت اشتباهی بکنن خوشم نمیاد. از اینکه رفتارم باعث شه فکر کنن علاقهمندم بهشون یا به رابطه باهاشون، خوشم نمیاد. دوست ندارم کسی رو به خودم امیدوار کنم در حالیکه به لحاظ احساسی در دسترس نیستم. مخصوصاً اونهایی که ازم بزرگترن و ممکنه نگاه جدیتری به این مسائل داشتهباشن، یا اونهایی که نمیتونم احساسی بهشون داشتهباشم. و الآن کاملاً پشیمونم که دعوتش رو قبول کردم. من بدترین قاضی خودمم. در برابر تکتک افراد احساس مسئولیت میکنم، خودم رو قصاص میکنم و تاوانش رو از خودم میگیرم.
کاش این هفته با تمام تکلیفهای ننوشته و کوییزهای نخوندهاش زودتر بگذره و سهشنبه سریعتر برسه و من بتونم زودتر برم خونه. به شدت به خونه احتیاج دارم.