قسم به آن هنگام که حرف ها برای گفتن داری، بی هیچ همدمی..
و قسم به آن هنگام که به ناگاه دیگر حرفی برای گفتن نداری.
قسم به آن هنگام که حرف ها برای گفتن داری، بی هیچ همدمی..
و قسم به آن هنگام که به ناگاه دیگر حرفی برای گفتن نداری.
"من خیلی به مرگ فکر می کنم. اصلا والپیپر ذهن من مرگه*..."
من هم خیلی به مرگ فکر می کنم. ممکن است حالا والپیپر ذهنم مرگ نباشد، اما حجم زیادی از درایو C ذهنم را اشغال کرده.
قشنگ مردن قشنگ است. این که بعد از مرگت مردم دلشان بخواهد که روی صورت رنگ گچت را باز کنند و شبیه به رب گوجه، له نشده باشی. جسمت، جسدت تمام و کمال باشد. اما قشنگ تر از قشنگ مردن، قشنگ یاد شدن است.
اینکه مردنت باعث ناراحتی دیگران شود و بعدش با نام نیک در یادشان بمانی. بعد از مرگ برای طلب آمرزش کنند، نه آن که بگویند چقدر خوب که مرد! این که آنهایی که دورتر هم بودند ناراحت شوند، از نظرم نکته ی مهمی است. این که بعد از چهل روز و یک سال و دو سال فراموش نشوی مهم تر.
راستش من فقط برای آن که بعد از مرگم فراموشم نکنند زندگی می کنم.
*جمله ای از مقدمه ی کتاب یکی از آشنایان است.
نمیدونم تو کدوم زندگیم چه گناهی مرتکب شده ام که اینقدر خوابم سبکه و گیر هم اتاقی هایی افتادم که اینقدر بی ملاحظه ان! خب تو که می بینی من هم خوابم سبکه، هم ساعت هفت و نیم صبح خوابیدم! نمی میری واقعا یه خرده رعایت کنی صبح با صدای وز وز همچون مگست بیدار نشیم!
بعدش هم در نهایت پررویی میفرمان "خب زودتر می خوابیدی! فلانی نشو دیگه!". حالا مثلا دست من بوده، دریغ کرده ام از خوابیدن! بازم به فلانی که ده دیقه بعدش از در اومد تو، گفت در نزدم، گفتم شاید خواب باشین!
فقط امیدوارم ظهر از من نخوان باهاشون برم اصفهان، چون یک دعوای اساسی خواهم کرد. از شدت کم خوابی کنترل بدنم رو ندارم.
یکی از چیزهایی که فوق العاده اذیت کننده است برای من و همینطور خیلی از مردمان این سرزمین، نگاه جنسیت زده به مسائله.
بحث مرتب بودن که میشه، بزرگوار میفرمان "دختر اینقدر شلخته؟😒". بحث مدل مو که میشه، بزرگوار دیگری میفرماد "دختر باید موهاش بلند باشه!". بحث پوشش که میشه عزیزی می فرمایند که "این لباسا چیه می پوشی آدم دلش میگیره؟ دختر باید شاد لباس بپوشه!". عروسی پسرخاله مون که میشه، نوه ی ده ساله ی خاله مون که هفتاد قلم آرایش کرده زل میزنه تو تخم چشم های بنده و میگه "چه عجب تو آرایش کردی!" :|
از بحث رشته بگذریم که عزیزان معتقدن "رشته های مهندسی به درد دخترا نمیخوره" و "دختر باید دبیری بخونه!". بعد یک سری دیگه از همین عزیزان معتقدن که "اگه دبیری هم میخواد بخونه، رشته هایی مثل زبان و اینا بخونه، چون خانوما معلم های خوبی نمیشن در درس های علوم پایه!" :|
عزیزان این دسته وقتی میفهمن که رشته ی بنده دست آخر به کار در کارخونه ختم میشه فریاد وا اسفا سر میدن و پدر رو به حالت شماتت آمیزی نگاه میکنن که "دستت درد نکنه با این دختر بزرگ کردنت!".
حتی دیده شده که خود پدر که همیشه پشتیبان من بوده در این گونه مسائل، موقع خرید کفش، وقتی کفشی که میخواستم بخرم رو نشون دادم [یک جفت کفش آکسفورد مشکی، از نوع brogue] فرمودند که "کفش مردونه میخوای بخری؟". ساعت فروش بسیار محترم وقتی دست گذاشتم روی یک ساعت سه موتوره ی بند چرمی با نگرانی گفت "اون مردونه اس ها!". نکنه یه موقع مرزهای جنسیت شکسته بشه خدای ناکرده!
در کودکی وقتی بازی های کامپیوتری جنگی [شوتر اول شخص] یا حتی ماشین بازی می کردم، کافی بود مهمونی سر برسه! "دختر مگه از این بازی ها میکنه؟" "دختر باید عروسک بازی کنه!" "مگه تو پسری؟" "دختر رو چه به این کارا؟"...
بدتر از همه ی این ها، این باوره که "دختر جنس ضعیفه!" و در کارها نیاز به کمک داره. باوری که خیلی از خود ما دخترا بهش دامن می زنیم.
از بوفه برگر و دلستر خریده بودم، در باز کن رو برداشتم که در دلستر رو باز کنم.. بزرگواری که پشت پیشخوان بودند آن چنان نگاهی کردند که دلستر و در بازکن رو دو دستی تقدیمشون کردم و گفتم "میشه این رو برای من باز کنید؟".
برونشیت گرفته بودم و نمیتونستم کارم رو در کارگاه فلز تموم کنم. گفتند گواهی پزشکی بیار. رفتم گواهی بگیرم، دکتر گرامی با تعجب پرسید "رشته ات چیه مگه که کارگاه فلز داری؟".
نمیدونم این مردم کی میخوان متوجه بشن که دیدن دختری که آچار دست گرفته و داره لاستیک عوض میکنه تعجب نداره. دختری که ناخن هاش رو لاک نزده هم دختره به جان عزیزتون! دختری که آرایش نمیکنه یا کفش چرمی میپوشه یا بارونی کلاسیک به تن میکنه، یا حتی دختری که بلده چطور آچار دست بگیره و اره بکشه و سوهان بزنه هم دختره؛ فقط در چارچوب های شما نمیگنجه. فقط نمیخواد جنس ضعیف باشه. جنس دوم باشه.
بفهمیم ای کاش که ارزش آدما به درونشونه، نه نوع پوشش و علایقشون.