بلند می گوید: نور!
با من نبود، آن یکی هم اتاقی ام را صدا می کرد. اما همین یک کلمه کافی بود که از این دنیا جدایم کند و ببرد در دنیای خاطره.
"ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما..."
پنج سالم است. از تهران می رویم کاشان. ضرب موسیقی مستم کرده؛ بی وقفه حرف می زنم.
"پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما..."
هشت سالم است. از مشهد بر می گردیم، منتها از راه شمال.
هنوز هم نصفش را نمی فهمیدم. نصف تصنیف را می گویم. اما اصرار بی خودی دارم که همراهش بخوانم. همزمان با برادرم هم سر و کله می زنم.
"ای در شکسته جام ما ای بر دریده دام ما..."
یازده سالم است. بعد از امتحانات مدرسه، در آن شلوغی های خرداد هشتاد و هشت، با مادربزرگم می رویم شیراز. تازه می فهمم که اشتباه می شنیدم و فکر می کردم. قبلترش همیشه "ای در..." و "ای بر..." را "حیدر" می شنیدم و با خودم فکر می کردم چرا حیدر باید جام شان را شکسته باشد؟ بعد خودم را این طور قانع می کردم که محتوی جام شان مسکر بوده، پس طبیعی است که حیدر شکسته جام را؛ اما برای درید دام شان توجیهی نداشتم!
"آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما..."
همان سال است. از شیراز رفته ایم اصفهان. چهار باغ شلوغ است. مادربزرگم نگران است که چیزی به سمت مان پرت نکنند. بیرون را نگاه می کنم. طرفدارهای هر کدام یک طرف ایستاده اند. هرچه سعی می کنم، باز هم نمی فهمم شان. برادرم نیست که در سر و کله ی یکدیگر بزنیم.
"در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل
از آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما..."
سال نود و چهار است. چند روزی بیشتر با ورود به هجده سالگی فاصله ندارم. تازه دچار وسواس ذهنی قبل از عشق شده ام. از زنجان بر می گردیم. نتوانستم مقاله ام را خوب ارائه دهم. صدایم لرزید. برایم آب آوردند. شاید اگر آن استاد دانشگاه زنجان قبل از ارائه ی من درباره ی موضوع مقاله ام حرف نمی زد بهتر ارائه می کردم؛ اما حالا دیگر مهم نیست.
خیلی خوابم می آید. برادرم زنگ می زند. اصرار دارد با پدرم حرف بزند. پدر از اینکه پشت سر بونکر قدیمی گیر افتاده ایم کلافه می شود. پشت سرمان را نگاه می کند و سبقت می گیرد. گشت نامحسوس می گیردمان. از پلاکمان متوجه میشود همشهری هستیم، جریمه نمی کند. همانطور که به او فکر می کنم، دنبال موضوعی برای بحث می گردم. تا خود خانه حرف می زنم.
"ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما
ای در شکسته جام ما ای بر دریده دام ما..."
دی نود و شش است. فقط چندماه به پایان بیست سالگی ام مانده و دانشجو هستم. دوستم می گوید: نور! و من غرق خاطرات می شوم. غرق خاطره شده هندزفری ام را در گوش می گذارم و دنبالش می گردم. ندارمش. اینترنت را زیر و رو می کنم تا پیدایش کنم. پیدایش می کنم.
غرق خاطره شده در اتوبوس نشسته ام. می آید کارت اتوبوس می خواهد. شارژم همان ایستگاه قبل تمام شده، دوستم به جایم می زند. غرق خاطره شهر را گز می کنم. غرق خاطره می روم کافه. غرق خاطره سوار اسنپ می شوم و بر می گردم دانشگاه. غرق خاطره کلید می اندازم، در را باز می کنم. غرق خاطره روی تختم دراز می کشم و پست می نویسم. غرق خاطره...
+بشنوید.