بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

خود درگیری

درخواست خوابگاه دادم.
نه به خاطر اتفاقات پست پیش که اگر جور شود هم احتمالا نخواهم گفت که خوابگاه هستم، بلکه به خاطر مشکلات خانه. از صبح به هزارجا زنگ زدم که ببینم فرآیندش به چه نحوی است و دست آخر که از طریق استاد راهنمایم درخواست را فرستادم دل‌دل می‌کردم که قبول کند. حال که قبول کرده و نامه‌اش را زده نمی‌دانم چرا ناراحتم. انگار غم دنیا بر دلم نشسته.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

?How much difference is too much

هفته‌ی گذشته، سه‌شنبه شب، رفتم دانشگاه. پنج‌شنبه جشن فارغ‌التحصیلی بود که خودمون برای خودمون گرفته‌بودیم، زودتر رفتم که کمی استراحت کنم توی عکسا خسته نباشم. البته من هنوز فارغ‌التحصیل نشدم، ولی جشن رسمی نبود و چرا باید خودم رو از آخرین عکس دسته جمعی با هم‌ورودیام جا می‌ذاشتم؟ اولینش رو هم که چهارسال پیش نشده‌بود شرکت کنم. انتظار نداشتم این سفر بهم خوش بگذره چون هیچ‌کدوم از دوستام اون‌جا نبودن و دوست صمیمی نداشتم، ولی خب اشتباه می‌کردم!
به عنوان یه تجربه‌ی جدید من توی این سفر blind date رفتم، اونم با دو نفر. برنامه‌ریزی نشده‌بود، یعنی خب یکی‌شون قبلا بهم گفته‌بود و منم موافقت کرده‌بودم، ولی چون حدودا 10 ماه از پیشنهادش گذشته‌بود فکر کردم شاید دیگه متمایل نباشه و بهش نگفتم که اون‌جام. برای همین وقتی یه نفر دیگه ازم پرسید گفتم باشه و چهارشنبه شب باهاش رفتم بیرون. خیلی red flagهای زیادی داشت، از جزئی‌ترینش که وقتی داشتم راجع به دوستم صحبت می‌کردم پرسید دوستت دختره یا پسر؟ تا... وقتی که من رو رسوند هتل و موقع خدافظی انتظار داشت ببوسمش، ولی در کل تجربه‌ی جالب و عجیبی بود برام دیت رفتن با آدمی که هیچی ازش نمی‌دونی و فقط چند خط توییت ازش خوندی.

همین که برگشتم هتل نفر اول هم پیام داد و پرسید تا کی هستم. پیشنهادش برای جمعه صبح بود ولی من ترجیح می‌دادم برای فردا شبش برنامه‌ریزی کنم چون نگران بودم که جمعه صبح برای تخلیه اتاق نرسم، اما کار داشت و مطمئن نبود کارش به موقع تموم شه. قرار شد پیام بده بهم.
پنج‌شنبه صبح رفتم جشن و تا ساعت 2 اون‌جا بودم. بد نبود ولی خب به خاطر این‌که خودمون برگزار کرده‌بودیم ناهماهنگی زیاد بود. از استادا هم فقط یه نفر اومد و این نشون می‌ده چقدر دانشکده ما رو دوست داره! ساعت 4 بعد ازظهر میانترم داشتم که تا ساعت 5 طول کشید و یکی از سوالا رو وقت برای آپلود کم آوردم، برای تی‌ای درس فرستادم ولی نمی‌دونم قبول می‌کنه یا نه. بعدش همین‌جوری روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم نخوابم که نکنه پیام بده و متوجه نشم.
ساعت حدودای 8 دیگه از این‌که پیام بده ناامید شدم و لباسام رو عوض کردم، لباس راحتی پوشیدم. چند دقیقه بعد پیام داد که اومده دانشگاه و اگه مایلم برم ببینمش، اگه نه که بمونه همون فردا. گفتم یک ربع زمان نیاز دارم تا حاضر شم و گفت که نگران زمان نباشم، تا هروقت بخوام وقت دارم. راستش رو بخواید وقتی رفتم جلوی در یه کم از دیدنش جا خوردم، به عنوان یه فارغ‌التحصیل مهندسی تیپش زیادی هنری بود! البته شاید هم به قول خودش مهندسی نوعی هنر باشه. بگذریم...

موقعیت بسیار awkward بود و حرفی برای گفتن پیدا نمی‌کردیم. همون سوالات پیش پا افتاده‌ی رشته‌ات چیه؟ و فلان رو هم قبلا توی دایرکت از هم پرسیده‌بودیم. قصد کردیم بریم پردیس دانشگاه که خب بسته بود. از طرفی هم نگرانی به موقع برگشتن من رو داشت و نمی‌خواست خیلی دور بریم. خلاصه که برگشتیم ماشینش رو جلوی هتل پارک کرد و یک ساعتی در تاریکی خلوت و خنک دانشگاه قدم زدیم، کمی یخ‌مون باز شد. قرار شد روز بعدش بیاد دنبالم زودتر اتاق رو تخلیه کنم و از اون طرف هم برسوندم ترمینال.
آخر شب که داشتم راجع بهش با دوستم صحبت می‌کردم گفت فردا ببوسش و کلی اذیتم کرد، وقتی توی اتوبوس توییترم رو چک کردم دیدم حتی راجع بهش توییت هم کرده! این‌ها رو توضیح داده‌بود آخرش نوشته‌بود داداش من نهایت تلاشم رو کردم نشد دیگه، شرمنده!
همون شب دیدم اون یکی پیام داده و راجع به ساعت حرکتم و این‌ها پرسیده، مجبور شدم مقادیری راست و دروغ بهم ببافم که یک موقع نیاد دنبالم.

صبح هم کمی قدم زدیم، بعد قصد سینما رفتن کردیم که به خاطر سانس‌ها منصرف شدیم. رفتیم کافه به صرف قهوه که قبول نکرد جدا حساب کنه. مدتی اون‌جا صحبت کردیم، بعد تصمیم گرفتیم بریم ناهار بخوریم که اون خیلی گرسنه نبود و منم ترجیح دادم قبل از سوار شدن به اتوبوس چیز سنگینی نخورم، پس دوباره کمی قدم زدیم تا زمان رفتن من برسه. قبل از جدا شدن‌مون ازم پرسید که آیا مایل هستم اگه یه موقع اون اومد یا من رفتم باز هم با هم بریم بیرون؟ که خب جواب من مثبت بود.
چیزایی که توی این همین دو برخورد برام جالب توجه بود: ماشینش شبیه یه کپسول زمان از دهه پنجاهه، آهنگای قدیمی گوش می‌ده، موهاش بلنده و گوشواره می‌اندازه، پرحرف نیست، زیاد اهل پیام دادن نیست، به جزئیات توجه می‌کنه، به حریم فیزیکیم احترام گذاشت، برای چند لحظه که توی افکارم فرو رفتم سعی کرد از روی چهره‌ام احساسم رو حدس بزنه، به حرف‌هایی که می‌زدم با دقت گوش می‌داد، اندکی راجع به روابطم با افرادی که ازشون اسم بردم کنجکاوی نکرد، بابت پیشرفت‌هایی که داشتم بهم حس کافی بودن داد، اونم قرار بوده با پسرخاله‌اش همون آخر هفته بیاد شهر من که من رو ببینه ولی نتونسته‌بود بره، براش مهم نبود که ازش بزرگترم و راستش این‌قدر سطح انتظاراتم از دیگران اومده پایین که همین که قبل از سیگار کشیدن ازم پرسید هم برام جالب بود.
احساس می‌کنم تفاوتی که داریم خیلی زیاده ولی راستش بهش خوش‌بینم، هرچند که نمی‌دونم اون چه فکری راجع به من می‌کنه...
۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

ماهی کوچک حوض نقاشی

کودک در خانه‌شان حوض کوچکی داشت که درونش پر از ماهی بود، اما یکی از ماهی‌ها را بیشتر از بقیه دوست داشت. ماهی نحیفی بود که شاید روزگاری زیبا بود، ولی زخم‌هایی روی تن داشت. بعضی‌شان هم خوب شده‌بود، اما باعث شده‌بود کمی این‌جا و آن‌جای پولک‌های ماهی بریزد و زشت دیده‌شود. کودک خودش هم از بازی و دعوا با کودکان کوچه زخم‌هایی به تن داشت، برای همین ماهی نحیف بیشتر به چشمش می‌آمد.

 

کودک گاهی که مشغول بازی با دوستانش می‌شد ماهی را به کل فراموش می‌کرد، اما هر بار که بعد از مدتی بالای سر حوض می‌آمد و با ماهی بازی می‌کرد باعث خوشحالی ماهی می‌شد. گاهی ماهی قلبش از بی‌توجهی کودک می‌گرفت و دلش می‌خواست برود با کودک بازی کند، اما یادش می‌افتاد که او ماهی است و به آب نیاز دارد و بدون آن نمی‌تواند زندگی کند.

 

یک روز که دوباره کودک به سراغ ماهی آمده‌بود، دستش را داخل آب کرد و ماهی را گرفت داخل مشتش.

-ما داریم از این خونه می‌ریم ماهی کوچولو. خونه جدیدمون آپارتمانه، حوض نداره. می‌خوام تو رو هم با خودم ببرم. می‌ذارمت توی جیبم، بعدا که رفتیم خونه‌ی جدید یه تنگ کوچولوی خوشگل برات می‌خرم.

 

ماهی نمی‌توانست نفس بکشد. دهانش را سریع باز و بسته می‌کرد اما تلاشش بی‌فایده بود. آبشش‌هایش می‌سوخت. سعی کرد بگوید «ولی من به آب نیاز دارم»، اما کودک نمی‌توانست صدایش را بشنود. می‌دانست کودک دوستش دارد، اما داشت به کشتنش می‌داد. امیدوار بود صدایش به کسی برسد و از مرگ رهایی پیدا کند.

 

-چکار می‌کنی ذلیل‌شده؟ بنداز تو حوض اون ماهی رو بچه، کثیفه. بندازش! بهت می‌گم بندازش!

 

مادر کودک گوش او را گرفته‌بود و سرش داد می‌زد. ماهی را به زور از دستش خارج کرد و داخل حوض انداخت. ماهی نفس عمیقی کشید و آبشش‌هایش را از آب آشنا پر کرد. کودک زد زیر گریه. میان هق‌هق‌هایش گفت:

-ولی من... می‌خواستم... اونو... بیارم... خونه‌ی... جدیدمون... باهاش... بازی کنم...

-لازم نکرده. برو ببینم! خیلی خودمون جا داریم حالا شازده تصمیم گرفته واسه من ماهی‌بازی هم بکنه!

 

مادر کودک را به سمت در حیاط هدایت کرد و در را پشت سرشان بست.

 

+بشنوید:

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn