راستش را بخواهید فرار میکنم. از خودم فرار میکنم. از نوشتن فرار میکنم. از روبرو شدن با دیگران فرار میکنم. از انجام دادن کارهایم فرار میکنم. پشت گوش میاندازمشان. اعصابم خط خطی شده. حوصلهی هیچکس را ندارم. دلم اتاقم را میخواهد. دلم سکوت مطلق میخواهد. دلم تنها ماندن برای ساعتهای طولانی میخواهد. همانطور که قبل از این هر روز تجربهاش میکردم. نمیدانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمیدانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا بروم که سکوت باشد. احساس میکنم مغزم ورم کرده از این همه حرف زدنشان. از کلهی سحر که بیدار میشوند یکبند ور میزنند تا خود شب. ورورههای جادو! چرا بس نمیکنند؟ چرا نمیفهمند دارند به حقوقم به عنوان هماتاقیشان تجاوز میکنند؟ به حقوقمان حتی! من و آن دیگری چه گناهی کردهایم؟ چرا نمیتوانم این را بکوبم توی صورتشان؟ چرا نمیفهمند که همرشتهای بودنشان دلیل نمیشود از صبح تا شب راجع به دانشکده و فلان همرشتهای و بیسار استاد حرف بزنند؟ نمیتوانم تحمل کنم. هیچچیز این زندگی را نمیتوانم تحمل کنم. چرا اینقدر نرم شدهام؟ چرا دیگر شمشیر از نیام نمیکشم برای خواستههایم بجنگم؟ چرا با هر حرفی کلافه میشوم و دیوانه؟ چرا احساس میکنم مغزم لحظه به لحظه بیشتر ورم میکند؟ دلم میخواهد با مشت بکوبم به کلهام که سبک شود. دلم میخواهد به همهچیز برسم و قدرت رسیدنش را در خودم هم حس میکنم، اما کلافگیام نمیگذارد هیچکاری از پیش ببرم. قدرتم را احساس میکنم که تحلیل میرود. به زوال میرود. چونان موجی که بیهدف به صخرهای میکوبد.