بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چندسطری‌ها» ثبت شده است

یاور همیشگی

سال‌هاست اضطراب لحظه‌ای من رو تنها نگذاشته. گاهی‌اوقات کمی عقب می‌نشینه و نظاره می‌کنه، اما اکثر اوقات در لحظه‌لحظه‌ی زندگیم شونه به شونه باهامه و مثل دارکوبی روانم رو تخلیه می‌کنه. گاهی مانعم میشه که کارها رو به سر انجام برسونم و خیلی وقتا هم نمی‌ذاره کارها رو اصلا شروع کنم!

این چند روز بسیار مضطربم. دانشگاه تک‌تک عصب‌های مغزم رو چونان افسار در دست گرفته و می‌تازه. ددلاین‌ها از دستم در رفته و هرکاری می‌کنم به هیچی نمی‌رسم. 2 هفته برای حل تکالیفی که امروز ددلاین‌شون بود فرصت داشتم ولی این‌قدر مسائل دیگه این وسط اضافه شد که آخر سر تصمیم گرفتم برای تمدد اعصابم هم که شده اصلا شروع به حل‌شون نکنم. با 20 واحد و 9 درس، احساس شعبده‌بازی رو دارم که توپ‌های زیادی دستشه ولی این توپ‌ها با سرعت‌های متفاوتی در حال گردشن و همین باعث می‌شه که تمرکزش بهم بریزه و توپ‌ها به هم برخورد کنن و زمین بیفتن. میانترم‌ها از هفته‌ی آینده شروع میشه ولی جزواتم تکمیل نیست. فردا کوییز دارم ولی چیزی زیادی بلد نیستم. از توپ‌های توی دستم زبان در نطفه خفه شد و دوره‌های کورسرا رو هی تاریخش رو عقب می‌اندازم بلکم سرم خلوت‌تر شه، که نمی‌شه. تازه شانس آوردم که هنوز حضوری نشده وگرنه اضطراب حاضر شدن و به موقع رسیدن و دیدن آدمایی که دوست ندارم هم اضافه می‌شد.

هفته‌ی پیش یکی از استادا سه سری تکلیف آپلود کرده‌بود که تا پس‌فرداش تحویل بدیم، من دوتا تکلیف دیگه هم باید همون روز تحویل می‌دادم و تا ساعت 3 شب هنوز درگیر سری اول تکالیف اون استاد بودم. دست آخر این‌قدر عصبی شدم که یه پیام بلند بالا براش گذاشتم (چون قبلا باهاش درس داشتم و می‌دونستم چطور آدمیه وگرنه عمرا این ریسک رو نمی‌کردم) که من یه سری از این تکالیف رو آپلود کردم ولی یه نگاه به ساعتش بنداز، به قیمت نفهمیدن سر کلاس و سردرد می‌ارزه این تکلیفا؟ (حالا دقیقا این‌طوری نه، رسمی‌تر، ولی فحوای کلامم همین بود) و این شد که استاده تا آخر هفته‌اش بهم وقت داد تا حل کنم، در حالیکه تی‌ای سر کلاس حل کرد تمرینا رو.


+نوشتن این متن رو از ساعت 11 شروع کردم و وسطش چندبار رفتم به کارای دیگه پرداختم. الان که از ددلاین اون دوتا تکلیف گذشته کمی احساس سبکی می‌کنم. فرار کردن... کاریه که خوب بلدم.

++من تازه متوجه شدم توی قسمت نظرات پست‌ها عکس افرادی که ثبت نام کرده‌ان نمایش داده نمی‌شه! چرا؟ :/

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

کلاغه به خونه‌اش نرسید!

هروقت احساس می‌کنم اعصابم خرده و نیاز دارم خودم رو عقب بکشم، یکی از اولین کارهایی که می‌کنم اینه که اینستاگرام و توییترم رو غیرفعال می‌کنم. هیچ تاثیری روی زمانی که از دست میدم نداره چون دائما توی گوشیم دنبال یه چیزی می‌گردم که جاشونو پر کنه و همین هم کمی مضطربم می‌کنه، ولی از این جهت که ارتباطم محدودتر میشه و انرژی زیادی از این طریق از دست نمیدم کمی کمک‌کننده‌اس. البته به شرط این‌که طی تلاش برای پیدا کردن جایگزین دیوونه نشم!
چند روزی بود میل به غذا نداشتم و زورکی یه چیزایی می‌خوردم که ضعف نکنم. دیروز که رفتم باشگاه خانومه گفت نافت نیفتاده؟ که من نمی‌دونستم یعنی چی چون کلا به این چیزای سنتی اعتقادی نداریم توی خانواده، یعنی خب من دلم می‌خواد نداشته‌باشیم وگرنه گاهی حتی بابام هم به این چیزا علاقه نشون میده، بعد که بهش میگی این با اون حرفای قبلیت تناقض داره میگه نه این فرق داره! خلاصه که ما از این چیزا توی خانواده انجام نداده‌بودیم تا حالا و من نمی‌دونستم چیه و خانومه که مربیم باشه معاینه کرد گفت چرا افتاده، بعد یکسری مراسماتی انجام داد که بسیار دردناک بود و هنوزم شکمم درد می‌کنه، ولی از دیشب اشتهام برگشته. دیگه نمی‌دونم آیا واقعا تاثیر داشت یا چون اون همه درد رو تحمل کردم دلم می‌خواسته تاثیر داشته‌باشه و خودم رو قانع کردم که داشته. امروز هم دعوت شده‌بودم تولد دخترش که صاحب باشگاهه ولی خب کلاس دارم و گفتم نمیام، مربیمم گفت حق داری باید درس بخونی، بعدا که آدم معروفی شدی رفتی کانادا-آمریکا بلیت می‌گیرم میام ارائه‌هاتو گوش می‌کنم! خلاصه گویا قراره هم معروف شم هم برم کانادا-آمریکا! =))
ولی اون خبر نداره که من همچنان از دانشگاهم عقبم! احتیاج دارم یکی وایسه بالای سرم مدیریتم کنه این کارا رو انجام بدم، وگرنه همچنان قراره عقب بمونم. دیروز یکی از کلاسامو خواب موندم نیم ساعت دیر آنلاین شدم، رفتم دیدم هیچکس نیست استاد تنها توی کلاسه و صدای حرف زدنش با خانومش که کارشناس شبکه دانشکده‌اس میاد. بعدا از بچه‌ها پرسیدم گفتن مشکل صدا بوده کلاس تشکیل نشده. خلاصه که امیدوارم متوجه من نشده‌باشن! الآنم به جای این‌که بشینم کارامو انجام بدم دارم اینو می‌نویسم. به شماره مرکز مشاوره دانشگاه پیام دادم ولی کلا دیلیور نشد. حوصله‌ام نمی‌گیره زنگ بزنم بهشون، برای حرف زدن زیادی خسته‌ام.

+ این پست‌ها قرار نیست سر و ته داشته‌باشن، اینو یادتون بمونه.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

هیولا

من از اون آدم‌هایی هستم که موقع مصاحبه خواهند گفت نقطه‌ی قوت شخصیتی‌شون اینه که عملکردشون تحت فشار افت نمی‌کنه، و خب شایدم تحت فشاری که فقط کاری باشه افت نکنه، اما استهلاکم بسیار بالاست و دوره‌ی نقاهتم هم طولانی. نقص اساسیم هم اینه که می‌خوام همه‌ی بار رو خودم به دوش بکشم. نه که دلم نخواد مشکلاتم رو با کسی سهیم بشم، نه! فقط همیشه توی زندگیم برای هیچکس اون‌قدر اهمیت نداشتم که احساس کنم مایله در مشکلات من سهیم باشه. اینه که همیشه خودم سگ گله‌ی خودم بودم و سورتمه‌ی خودمو کشیدم.

اما الآن به لحاظ احساسی نیازمند حمایتم. حمایتی که علی‌القاعده باید از خانواده دریافت می‌کردم ولی وقتی خود خانواده داره قطره قطره انرژی من رو می‌بلعه، چه کار می‌شه کرد؟ شاید اگه شرایط فرق می‌کرد خانواده هم این‌قدر از من انرژی نمی‌گرفت، ولی بالاخره زندگی هم اینجوریه و در این شرایطی که از اوایل مرداد شروع شده و همچنان ادامه داره گیر افتادیم و همه خسته‌ایم.

هیولای افسردگی دست انداخته در گردنم و روز به روز بیشتر بر سرم سایه می‌افکنه. ارتباطم با دوستان دانشگاه رو از دست داده‌ام، دوستان مجازیم رو هم همین‌طور. به تنها دوستی که قبلا در این زمینه کمکم کرده‌بود پیام دادم، ولی چون بعد از فوت پدرش باهاش در ارتباط نبودم و اولین پیامش در جوایم این بود که چه کمکی از دستش برمیاد، روم نشد بهش بگم واقعا به کمکش نیاز دارم و گفتم فقط پیام دادم که احوالش رو بپرسم. در همین حین متوجه شدم که شغلشو عوض کرده و قراره اسباب‌کشی کنه بره شهر دیگه‌ای که پیش خانواده‌اش باشه و سرش شلوغه.

دو جلسه پیش روانشناس رفتم، که جلسه‌ی اول فقط برای تشخیص بود و معرفی شدم به نفر دوم و یک جلسه هم با اون رفتم ولی چون تمریناتش رو انجام ندادم روم نشد دوباره برم. در واقع فایده‌ای نداشت. از طرفی بار مالی اضافه‌ای بود بر خانواده، چون من که درآمدی ندارم و با این شرایط وضعیت خانواده هم جالب نیست. قصد دارم از مرکز مشاوره‌ی دانشگاه وقت بگیرم ولی می‌دونم که بلافاصله خانواده‌ام رو در جریان قرار میدن و این رو دوست ندارم. نمی‌دونم چه کاری از دستم برای خودم برمیاد، فقط می‌دونم که کمک لازم دارم.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

Void

[دو روزه دارم فکر می‌کنم این پست رو چطوری بنویسم که به کلمات قلنبه سلمبه و دیدگاه‌های فلسفی و مذهبی ختم نشه، نمی‌دونم. شروع می‌کنم حالا یه چیزی میشه دیگه!]

الکی میگن سیاهچاله‌ها از ما خیلی دورن و قابل دیدن نیستن؛ من دیده‌ام! من هر روز سنگینی و جاذبه‌ی یکیشو روی قلبم حس می‌کنم وقتی که همه‌ی قدرتش رو به کار می‌گیره تا من رو داخل خودش ببلعه و دوتایی با هم از بین بریم. سیاهچاله‌ای که مثل no face برای خالی نبودن هر چیزی که دستش میاد رو می‌بلعه، ولی بعد که می‌بینه هنوز هم خالیه همه رو بالا میاره و زندگی رو به کثافت می‌کشه. الآن، بعد از این مقدمه‌ها به اون‌جایی رسیدیم که میشه شروع کرد ساعت‌ها از کامو و سارتر و نیچه گفت، ولی کیه که حوصله‌اش رو داشته‌باشه! پس چونان کودکانی که هنوز زیر بار خلاء زندگی له نشدند از روش می‌پریم و به تفت دادن سایر مخلفات می‌پردازیم.

متاسفانه اسم و آدرس وبلاگم رو عوض کردم، وگرنه دیروز یه آهنگی پیدا کردم که خیلی بهش می‌اومد. دیشب یه پستی توی اینستا دیدم از یکی از بچه‌هایی که سال‌های راهنمایی و دبیرستان هم‌کلاسی/هم‌مدرسه‌ایم بوده و متوجه شدم از هاروارد پذیرش گرفته و الان آمریکاست. حقوق می‌خوند. نمیگم حقش نبوده چون خیلی آدم درس‌خون و باهوشی بود، ولی نمی‌تونم بگم حسودیم نشد و حس مزخرف جا موندن از زندگی رو نداشتم. چندوقت قبل‌ترش هم یکی از هم‌کلاسیای دبیرستانم دفاع ارشدشو استوری کرده‌بود. من؟ من ترم 9 کارشناسیم رو تازه شروع کردم! انگار که توی مسابقه‌ی لاکپشت و خرگوش، من تنبل چهارانگشتی باشم. :)

دو هفته‌اس دانشگاه شروع شده ولی هنوز نتونستم هیچ‌کاری رو پیش ببرم. روزها همین‌جوری دارن پشت سر هم می‌گذرن. می‌ترسم جدی‌حدی وسطای ترم کلاسا حضوری بشه. حوصله‌ی دیدن دوباره‌ی آدمای قدیمی رو ندارم. هیچ چیز محکمه‌پسندی برای اثباتش ندارم ولی یه احساسی دارم که کسی که قبلا بلاکش کرده‌ام با یه اکانت دیگه توی توییتر فالوم می‌کنه، اکانتی که از اکانت اصلی خودش قدیمی‌تره.

دیوونه شدم، نه؟

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

خرگوش تیزپا

نمی‌دونم چرا عمر مثل یه خرگوش تیزپا در حال گذره و هرچقدر هم می‌دوئم بهش نمی‌رسم. حالا تهشم می‌بینی خرگوشه یا از مسابقه خسته می‌شه و به لاک‌پشت می‌بازه، یا قسمت روباهی، یوزپلنگی، گرگی چیزی می‌شه و سر ما بی‌کلاه می‌مونه. نسبت به پستی که برای سال گذشته نوشتم از خودم راضی‌ترم، ولی بازم خیلی چیزا هست که می‌تونه بهتر باشه و این بهترینِ من نیست. هرچند خیلی‌هاشم دست من نبود و به خاطر یک سری مشکلات خانوادگی که تقریبا هنوز هم ادامه داره، جمعا نزدیک 20 روز مجبور شدم خونه تنها بمونم که حداقل 10 روزش رو دچار افسردگی بودم و دست و دلم به هیچ کاری نرفت وگرنه می‌شد بهتر از اینم باشه.

راستی بالاخره گواهینامه‌ام رو گرفتم. خیلی طول کشید تا دوباره برم امتحان بدم و نزدیک بود مثل باب اسفنجی بشم، که با زدن یک دوبل زیبا برای افسر که بعدش ازم تشکر کرد به موقع جلوش رو گرفتم. البته تقریبا همه‌چیز رو ازم امتحان گرفت، از تعویض دنده و پارک جدول و دور زدن که یک فرمان منظورش بود و من الکی برای خودم سختش کردم و دو فرمان زدم، بعدم که دوبل و دنده عقب. وسط دور زدنم هم وحشت‌زده هی می‌گفت بگیر اونور، بگیر اونور! و منم داشتم از تعجب شاخ درمی‌آوردم که من دارم درست انجام می‌دم و بعد ایست دوم باید فرمون رو صاف کنم، پس چرا این همچین می‌کنه؟ خلاصه که 23 سالمه و کل زندگیم این‌جوری گذشت که هیچ‌وقت هیچ‌کس هدف و منظور من رو از کارهام درک نکرد و همه‌اش بهم گفته‌ان بگیر اونور. راستی به سرهنگی که خانمه چی می‌گن؟ جناب که نمی‌شه گفت، سرکار هم که برای استوار اینا استفاده می‌شه.

این تابستون توی کورسرا سه‌تا دوره شروع کرده‌ام؛ یکیش کورس تخصصی رشته‌مه، اون دوتای دیگه هم مدیریت پروژه گوگل و پایتونه که پایتون Specialization ئه و مدیریت پروژه Professional Certificate که هر کدوم از چند کورس تشکیل شده‌ان و فعلا از هر کدوم یه کورس رو گدرونده‌ام و مدرکشو تونستم بگیرم. دم‌شون گرم که درخواست کمک مالی رو قبول می‌کنن، وگرنه ما ایرانیا چه کار می‌کردیم؟

از اواسط خرداد بالاخره عزمم رو جزم کردم و رفتم باشگاه، ولی نمی‌دونم چرا چندوقتیه که وزنم دیگه پایین نمیاد و کلافه‌ام کرده. تا امروز حدودا 20 کیلو و 5 سایز کم کردم، ولی هنوز هم راه زیادی تا وزنی که باید بر اساس قدم باشم، دارم و می‌دونم دانشگاه باز شه دیگه نمی‌تونم ادامه‌اش بدم. از باز شدن منظورم حضوری شدنه، وگرنه همین الآنم ترم شروع شده و به زور 20 واحد برداشته‌ام که شد 9 تا درس که هر روز غیر از جهارشنبه‌ها از 8 صبح شروع می‌شه و من واقعا برای این وضعیت پیر شده‌ام. این تابستون که نشد، امیدوارم تابستون بعدی دیگه تموم شه این کابوس. کاش لااقل این ترم حضوری نشه چون واقعا به لحاظ روانی آمادگی روبرو شدن با آدمایی که خیلی بی‌سر و صدا از زندگیم حذف‌شون کردم رو ندارم. واکسن هم آسترازنکا زدم که بین دو دوزش سه ماه فاصله باشه تا دیرتر مجبور بشم برم دانشگاه، چون برای حضور تو خوابگاه باید حتما دو دوز تزریق شده‌باشه و دوز دوم من رفت برای آخرای آذر!

معدل دانشگاه رو هم تونستم به همون روال سابق برگردونم و رشدش بدم. مجبور شدم برای این‌که بتونم این ترم پروژه کارشناسیمو بردارم ترم تابستونی بگیرم، ولی نتونستم استاد راهنما پیدا کنم و یک تابستون و اون یک درس اختیاریم که می‌تونستم از دانشکده دیگه بردارم و حدودا 700 هزار تومن وجه رایج مملکت به هدر رفت. حالا جالبیش این بود که به خاطر همون مشکلات خانوادگی خیلی خوب نتونستم امتحان همین درس اختیاریه رو خوب بخونم، صبحش از اضطراب تصمیم گرفته‌بودم کلا شرکت نکنم ولی بعد خواهرم گشت نمی‌دونم از کجا یکی رو با دکترای اون رشته پیدا کرد که مثلا به جای من حل کنه، چون امتحان تشریحی بود و من حل تشریحی بلد نبودم. حالا بماند از جزوه‌مون فکر کرده‌بود ارشدم! هم‌زمان که سوال رو می‌فرستادم براش، خودم هم شروع می‌کردم به حل کردن. از کل 5 تا سوال، 3 تاش رو بلد نبود حل کنه، اون دوتای دیگه هم حلش رو که فرستاد دیدم اشتباه محاسباتی داره و حل خودم رو فرستادم، یعنی رسما همه سوالا رو خودم حل کردم! یه بارم تو عمر تحصیلم خواستم تقلب کنم، اونم این‌جور! ولی آخر داستان شبیه داستان اون جوجه اردکه شد که مادرش ربان جادویی بست پاش که کمکش کنه شنا کنه، آخرشم نمره‌ام 19.5 شد!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn