بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چندسطری‌ها» ثبت شده است

خود درگیری

درخواست خوابگاه دادم.
نه به خاطر اتفاقات پست پیش که اگر جور شود هم احتمالا نخواهم گفت که خوابگاه هستم، بلکه به خاطر مشکلات خانه. از صبح به هزارجا زنگ زدم که ببینم فرآیندش به چه نحوی است و دست آخر که از طریق استاد راهنمایم درخواست را فرستادم دل‌دل می‌کردم که قبول کند. حال که قبول کرده و نامه‌اش را زده نمی‌دانم چرا ناراحتم. انگار غم دنیا بر دلم نشسته.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

?How much difference is too much

هفته‌ی گذشته، سه‌شنبه شب، رفتم دانشگاه. پنج‌شنبه جشن فارغ‌التحصیلی بود که خودمون برای خودمون گرفته‌بودیم، زودتر رفتم که کمی استراحت کنم توی عکسا خسته نباشم. البته من هنوز فارغ‌التحصیل نشدم، ولی جشن رسمی نبود و چرا باید خودم رو از آخرین عکس دسته جمعی با هم‌ورودیام جا می‌ذاشتم؟ اولینش رو هم که چهارسال پیش نشده‌بود شرکت کنم. انتظار نداشتم این سفر بهم خوش بگذره چون هیچ‌کدوم از دوستام اون‌جا نبودن و دوست صمیمی نداشتم، ولی خب اشتباه می‌کردم!
به عنوان یه تجربه‌ی جدید من توی این سفر blind date رفتم، اونم با دو نفر. برنامه‌ریزی نشده‌بود، یعنی خب یکی‌شون قبلا بهم گفته‌بود و منم موافقت کرده‌بودم، ولی چون حدودا 10 ماه از پیشنهادش گذشته‌بود فکر کردم شاید دیگه متمایل نباشه و بهش نگفتم که اون‌جام. برای همین وقتی یه نفر دیگه ازم پرسید گفتم باشه و چهارشنبه شب باهاش رفتم بیرون. خیلی red flagهای زیادی داشت، از جزئی‌ترینش که وقتی داشتم راجع به دوستم صحبت می‌کردم پرسید دوستت دختره یا پسر؟ تا... وقتی که من رو رسوند هتل و موقع خدافظی انتظار داشت ببوسمش، ولی در کل تجربه‌ی جالب و عجیبی بود برام دیت رفتن با آدمی که هیچی ازش نمی‌دونی و فقط چند خط توییت ازش خوندی.

همین که برگشتم هتل نفر اول هم پیام داد و پرسید تا کی هستم. پیشنهادش برای جمعه صبح بود ولی من ترجیح می‌دادم برای فردا شبش برنامه‌ریزی کنم چون نگران بودم که جمعه صبح برای تخلیه اتاق نرسم، اما کار داشت و مطمئن نبود کارش به موقع تموم شه. قرار شد پیام بده بهم.
پنج‌شنبه صبح رفتم جشن و تا ساعت 2 اون‌جا بودم. بد نبود ولی خب به خاطر این‌که خودمون برگزار کرده‌بودیم ناهماهنگی زیاد بود. از استادا هم فقط یه نفر اومد و این نشون می‌ده چقدر دانشکده ما رو دوست داره! ساعت 4 بعد ازظهر میانترم داشتم که تا ساعت 5 طول کشید و یکی از سوالا رو وقت برای آپلود کم آوردم، برای تی‌ای درس فرستادم ولی نمی‌دونم قبول می‌کنه یا نه. بعدش همین‌جوری روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم نخوابم که نکنه پیام بده و متوجه نشم.
ساعت حدودای 8 دیگه از این‌که پیام بده ناامید شدم و لباسام رو عوض کردم، لباس راحتی پوشیدم. چند دقیقه بعد پیام داد که اومده دانشگاه و اگه مایلم برم ببینمش، اگه نه که بمونه همون فردا. گفتم یک ربع زمان نیاز دارم تا حاضر شم و گفت که نگران زمان نباشم، تا هروقت بخوام وقت دارم. راستش رو بخواید وقتی رفتم جلوی در یه کم از دیدنش جا خوردم، به عنوان یه فارغ‌التحصیل مهندسی تیپش زیادی هنری بود! البته شاید هم به قول خودش مهندسی نوعی هنر باشه. بگذریم...

موقعیت بسیار awkward بود و حرفی برای گفتن پیدا نمی‌کردیم. همون سوالات پیش پا افتاده‌ی رشته‌ات چیه؟ و فلان رو هم قبلا توی دایرکت از هم پرسیده‌بودیم. قصد کردیم بریم پردیس دانشگاه که خب بسته بود. از طرفی هم نگرانی به موقع برگشتن من رو داشت و نمی‌خواست خیلی دور بریم. خلاصه که برگشتیم ماشینش رو جلوی هتل پارک کرد و یک ساعتی در تاریکی خلوت و خنک دانشگاه قدم زدیم، کمی یخ‌مون باز شد. قرار شد روز بعدش بیاد دنبالم زودتر اتاق رو تخلیه کنم و از اون طرف هم برسوندم ترمینال.
آخر شب که داشتم راجع بهش با دوستم صحبت می‌کردم گفت فردا ببوسش و کلی اذیتم کرد، وقتی توی اتوبوس توییترم رو چک کردم دیدم حتی راجع بهش توییت هم کرده! این‌ها رو توضیح داده‌بود آخرش نوشته‌بود داداش من نهایت تلاشم رو کردم نشد دیگه، شرمنده!
همون شب دیدم اون یکی پیام داده و راجع به ساعت حرکتم و این‌ها پرسیده، مجبور شدم مقادیری راست و دروغ بهم ببافم که یک موقع نیاد دنبالم.

صبح هم کمی قدم زدیم، بعد قصد سینما رفتن کردیم که به خاطر سانس‌ها منصرف شدیم. رفتیم کافه به صرف قهوه که قبول نکرد جدا حساب کنه. مدتی اون‌جا صحبت کردیم، بعد تصمیم گرفتیم بریم ناهار بخوریم که اون خیلی گرسنه نبود و منم ترجیح دادم قبل از سوار شدن به اتوبوس چیز سنگینی نخورم، پس دوباره کمی قدم زدیم تا زمان رفتن من برسه. قبل از جدا شدن‌مون ازم پرسید که آیا مایل هستم اگه یه موقع اون اومد یا من رفتم باز هم با هم بریم بیرون؟ که خب جواب من مثبت بود.
چیزایی که توی این همین دو برخورد برام جالب توجه بود: ماشینش شبیه یه کپسول زمان از دهه پنجاهه، آهنگای قدیمی گوش می‌ده، موهاش بلنده و گوشواره می‌اندازه، پرحرف نیست، زیاد اهل پیام دادن نیست، به جزئیات توجه می‌کنه، به حریم فیزیکیم احترام گذاشت، برای چند لحظه که توی افکارم فرو رفتم سعی کرد از روی چهره‌ام احساسم رو حدس بزنه، به حرف‌هایی که می‌زدم با دقت گوش می‌داد، اندکی راجع به روابطم با افرادی که ازشون اسم بردم کنجکاوی نکرد، بابت پیشرفت‌هایی که داشتم بهم حس کافی بودن داد، اونم قرار بوده با پسرخاله‌اش همون آخر هفته بیاد شهر من که من رو ببینه ولی نتونسته‌بود بره، براش مهم نبود که ازش بزرگترم و راستش این‌قدر سطح انتظاراتم از دیگران اومده پایین که همین که قبل از سیگار کشیدن ازم پرسید هم برام جالب بود.
احساس می‌کنم تفاوتی که داریم خیلی زیاده ولی راستش بهش خوش‌بینم، هرچند که نمی‌دونم اون چه فکری راجع به من می‌کنه...
۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

دنیای تاریک اگرها...

متوسط بودن یه نفرین همیشگیه. اکثر انسان‌های متوسط فکر می‌کنند که چون به اندازه‌ی کافی تلاش نکردند به جایی نرسیدند و حاضر نیستند این مسئله رو قبول کنند که به همون‌جایی که هستند تعلق دارند... اگه بهتر درس می‌خوندم، اگه چندتا تست کنکور بیشتر می‌زدم، اگه ساعت‌های بیشتری کار کنم، اگه از وقتم بهتر استفاده کنم، اگه کارهامو طبق برنامه‌ریزی انجام بدم، اگه بینیم رو عمل کنم، اگه ریسک‌پذیرتر باشم، اگه...، اگه...، اگه...، اگه...
متوسط بودن مثل همستری می‌مونه که توی قفس خودش ساعت‌ها روی چرخ می‌دوئه ولی به جایی نمی‌رسه. متوسط بودن مثل دیدن بستنی دست بچه‌های مردم می‌مونه در حالی‌که می‌دونی خواسته‌ی زیادیه. ته دلت بهانه‌اش رو می‌گیری ها! یه کمی پیش خودت دل‌گیر می‌شی ها! ولی به زبون می‌گی اشکال نداره، الآن فرصتش نیست، بمونه یه روز دیگه.
برای بعضی متوسط بودن یعنی زندگی بی‌وقفه توی رویا. یعنی داشتن لیست آرزوهای دست نیافته. یعنی همیشه فکر آخر ماه بودن و آدم بزرگتر بودن. شاید هم یعنی انتخاب اول نبودن. یعنی یادآوری هر روزه‌ی این‌که به ازای تویی که فقط کفش نو نداری، چندین نفر هم هستند که پا ندارند.

پ.ن: این متن راجع به پول یا کفش یا درس یا کار یا بستنی یا چهره یا... نیست.

+هنوز آبان تموم نشده ولی این ماه از جمیع ماه‌های خرداد تا مهر بیشتر مطلب نوشته‌ام. دست خودم نیست، یه مسئله‌ای به ذهنم میاد و تا ننویسمش انگار یه چیزی از سمت راست سرم آویزونه. فکر کنم به خاطر تلاش هر شبم برای اینه که جلوی خودم رو بگیرم و به کسی پیام ندم.
۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Lady Éowyn

Ms. Grinch

تو دنیا فقط دو دسته آدم وجود داره: Who ها و Grinch ها، که ممکنه شما تفاوت‌شوت رو ندونید، لطفا کمی صبر کنید الآن عرض می‌کنم خدمت‌تون.
دسته اول آدمایی هستند که من دوست دارم بهشون بگم الکی خوش. خوش‌برخوردن، مشتاق زندگی هستند، خوش‌بینن، همیشه نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینن، انرژی زیادی دارن، توصیه‌شون به همه اینه که دنیا دو روزه پس شاد باش و زندگی کن. هر اتفاقی هم بیفته خودشون رو نمی‌بازن و اخم نمی‌کنن وبه روتین زندگی‌شون می‌پردازن. دسته‌ی دوم منم. همه‌اش منم. معلوم هم نیست کفشم تنگه یا کله‌ام درست سر جاش قرار نگرفته.
خب، واقعیت اینه من خوش‌اخلاق‌ترین آدمی نیستم که شما ممکنه تو طول عمرتون باهاش برخورد کنید. در واقع می‌تونم بگم اگه قرار بود داستان  واقعیت داشته‌باشه، نقش اولش من بودم. بداخلاق و بی‌حوصله و ترش‌رو و میزوفونیک و خشک و جدی و... متنفر از سر و صدا و هر چیزی که سر و صدا ایجاد می‌کنه، علی‌الخصوص بچه‌ها... و این هم یکی از دلایل لیستی از دلایله که چرا هرگز بچه‌دار نخواهم شد. [نترسید، این پست راجع به این لیست نیست. قرار نیست لیست‌های دلایل شخصی‌مون رو توی چشم کسی فرو کنیم!]
خلاصه که این‌قدر بداخلاق بودم تنها شدم، یا شایدم به قول پسرخاله توی کلاه‌قرمزی این‌قدر تنها بودم بداخلاق شدم. تقریبا هیچکس توی دنیا برام اهمیتی نداره. سعی می‌کنم این‌طور نباشه ولی دست خودم نیست، قلبم دو سایز کوچیکه. متاسفانه قلب من نمی‌تونه مثل گرینچ سه سایز رشد کنه و قراره تا ابد همین‌قدری بمونه...

+...But I think that the most likely reason of all

May have been that his (her) heart was two sizes too small...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

پارانویا؟ (بپرسید)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Lady Éowyn