بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چندسطری‌ها» ثبت شده است

سخن هیچ با من ز کژی مگوی!*

سلام!
مطمئن نیستم الآن با این تغییراتی که ایجاد شده من رو بشناسید، یا بعد این اتفاقات اصلا هنوز جزو دنبال‌کنندگانم مونده باشید یا بخواید بمونید، ولی ازتون می‌خوام یه بار دیگه عنوان رو بخونید. بذارید منم یه کم کمک‌تون کنم... «سخن هیچ با من ز کژی مگوی!». متوجه شدید؟! هیس، مستقیم بهش اشاره نکنید!

خب... گفته‌بودم براتون توضیح می‌دم، پس یه توضیح بهتون بدهکارم.
خیلی وقت بود می‌خواستم یه سری تغییرات تو وبلاگم به وجود بیارم، ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از پایه بکوبم و بسازمش! ولی مجبور شدم این کار رو انجام بدم، چون متاسفانه به خاطر غفلتی که کردم و استفاده از اسمی که باهاش این‌جا می‌نوشتم در یک شبکه مجازی، هویتم در معرض لو رفتن برای کسانی که این‌جا ازشون نوشته‌بودم قرار گرفته‌بود چون با سرچ اون اسم، آدرس وبلاگ هم در صفحه اول گوگل می‌اومد. پس مجبور شدم همه‌چیز رو عوض کنم و بعضی از پست‌ها رو هم به حالت چرک‌نویس ببرم. و البته چون دیگه سایه‌ی سیاه روزگارم کم‌کم در حال از بین رفتنه، تصمیم گرفتم یه مقدار روشن‌ترش کنم. هم‌چنین باید تاکید کنم که این اسم هیچ ربطی به اون آهنگ هایده نداره و شاید یه جور بازی با رمان شب‌های روشن دایستایوفسکی باشه. آیدیم هم اسم تنها شخصیتیه که تو فیلم‌ها و داستان‌ها باهاش هم‌ذات‌پنداری داشتم، چون اسم بهتری به ذهنم نرسید.
راستی این قالب هم یکی از قالب‌های خود بیانه (قالب امید) که یه کم ظاهرش رو تغییر دادم، اگه چیزی برای بهتر شدنش به ذهن‌تون می‌رسه که فکر می‌کنید توانایی انجامش رو دارم (چون هنوز که هنوزه من فرصت نکرده‌ام دوره‌ی HTML و CSS رو بگذرونم و فقط می‌تونم یه کم باهاش ور برم) بگید بهم، ممنون.
هیچی دیگه، فعلا همین!

*اصل بیت به صورت «سخن هیچ با من به کژی مگوی...» بوده.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

!Danger!

قصد دارم آدرس وبلاگم رو عوض کنم -بعدا راجع بهش پست می‌نویسم و می‌گم که چرا- فعلا کمربندهاتونو ببندین که غرق نشین!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

حالت گذار

نمی‌دونم چرا و چگونه با فرا رسیدن تولدم، یه boost انرژی و آرامش روانی به طور رایگان برام فعال شد که سه روز پیش اکسپایر شد و دستم رو توی حنا گذاشت. دیشب روی بیلبورد ذهنم یک پیغامی با مضمون "به فلانی پیام بده" نقش بست و من هم اطاعت کردم، بهش پیام دادم. فلانی معشوق پیشین و این‌ها نیست، دوستمه. البته مدتی احساس می‌کردم که برای از یاد بردن معشوق پیشین خودش، احساسش رو روی من شیفت داده و خودخواسته روی من کراش زده و چون کار سالمی نبود و می‌دونستم ته دلش هنوز به اون فرد علاقه داره، هر جوری شد منصرفش کردم و بالاخره یک روز حس کردم که دست از این کراش برداشت.
دیشب که اتفاقی حرف به عشق و عاشقی کشیده شد، براش یه پستی که قبلا از یکی‌تون خونده‌بودم رو فرستادم و متوجه شدم هنوزم فکرش درگیره و ته دلش امیدوار. توی این فکر که نکنه ناراحتش کرده‌باشم و با درد دونستن این‌که چیزهایی هست که اون نمی‌دونه، یک‌دفعه پرت شدم به 18 سالگیم. با boost اکسپایر شده و حرف‌های ناراحت‌کننده‌ی دیگه‌ای که زده‌بودیم، به قعر ناامیدی فرو رفتم. خب، واقعیت اینه که قرار نیست زندگی همیشه قشنگ باشه. قرار نیست همه تجربه‌ها شیرین باشه. قرار نیست انسان همیشه عاشق باشه. ولی دیدن رنج کشیدن انسان‌ها همواره زجرآوره؛ مخصوصا وقتی قبلا جاشون بودی. وقتی می‌دونی که این روزا هم می‌گذره. می‌دونی به سلامت از این مرحله هم عبور می‌کنه. ولی بالاخره آدم یه تیکه از روحش رو، اگه روحی داشته‌باشه، توی این لحظات جا می‌ذاره. بزرگ نمی‌شه، پیر می‌شه. قطعا زنده می‌مونه، ولی اون شور و اشتیاق لازم برای زندگی رو از دست می‌ده. این فکرها برام زجرآوره. و فقط همین یکی هم نیست! یک دوست مشترک دیگه هم داریم که اون هم توی روابطش مشکل داره و دوتایی حرص اون هم می‌خوریم. خلاصه سه کور متوالی هستیم که هر کدوم عصاکش اون یکیه.
البته که همه‌ی این‌ها جزو بالا و پایین زندگیه و بالاخره دیر یا زود، یه روزی می‌رسه که انسان به این checkpoint بازی زندگی می‌رسه و می‌ره مرحله‌ی بعدی و از این هم راه گریزی نیست. حالا من توی 18 سالگی به این نقطه رسیدم، این دوست‌مون توی 22 سالگی. یکی دیگه ممکنه توی 30 سالگی برسه. اینش چندان مهم نیست. حتی این‌که رسیدن به این نقطه، نوید رسیدن به یک زندگی آروم و پختگی فکری و وسعت دید رو می‌ده هم مهم نیست. مهم اینه که این مرحله‌ی گذار، خیلی طول می‌کشه و انسان هر لحظه در معرض فروپاشیه و این درد فراموش شدنی نیست. توی درس‌های ما، حالت گذار به خاطر ناپایدار بودن اهمیت چندانی نداره؛ ولی زندگی با تئوری خیلی متفاوته متاسفانه.
۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

Life Plan

قبلا در کامنت‌های پست "آماده‌سازی برای ۱۴۰۰ :)" فاطمه (بلاگی از آن خود) نوشتم که «من همیشه دلم می‌خواست از اون "Life Plan"هایی که توی انیمیشن The Little Prince 2015 بود، داشته‌باشم چون نیاز دارم بعضی چیزها جلوی چشمم باشه، ولی نمی‌دونم آیا اصلا چنین جیزی هست یا نه و اگه هست، از کجا می‌شه خرید.»

خب من خیلی گشتم، ولی ابدا چنین چیزی پیدا نکردم. حتی به یه پلنر دیواری که بتونم بنویسم هر روزی چه کاری دارم هم راضی بودم، ولی اون رو هم پیدا نکردم. در واقع فقط چند نسخه پلنر رومیزی پیدا کردم (مثل این و این)، ولی با چیزی که توی ذهنم بود از زمین تا آسمون تفاوت داشت. من یه چیز سرراست‌تر و جلوی چشم‌تر می‌خواستم، یه چیزی که پشت میزم نصب کنم و کاملا در دیدم باشه. روی میزم قفسه‌بندی شده و پشتش یک ورق سفید نصب شده که قسمت بزرگترش واقعا جای مناسبی برای چنین چیزیه.

در نهایت از اون‌جا که احتیاج مادر اختراعه، با الهام از این پلنر دیواری، این رو در ابعاد A2 طراحی (!) کردم و دادم چاپ که هزینه پلات و لمینت در این ابعاد 40 تومن در اومد. حالا خیلی هم خوشگل نیست و می‌شد بهتر و با کیفیت‌تر باشه، ولی وقت و حوصله‌ام در همین حد بود. گفتم ممکنه به درد شما هم بخوره. اون خونه‌های طوسی تیره جمعه‌ها و تعطیلات رسمیه، روشن‌ترها هم پنج‌شنبه‌ها و این‌هاست. این هم نسخه‌ی سفیدش اگر که دوست داشتید برای سال‌های بعد هم استفاده کنید.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

توریست

چند روزه که سر ظهرا از داخل دیوار اتاقم سر و صدا میاد. ظن‌مون به موش رفته ولی فعلا چیزی معلوم نیست، ردی هم پیدا نکردیم.
مدت‌هاست با این احساس که oversharing می‌کنم دست و پنجه نرم می‌کنم. نتیجه‌اش شد کوچ کردن از وبلاگ قبلی، رها کردن کانال قبلی، حذف کردن آدم‌ها... الآن این احساس رو راجع به توییتر و اینستاگرام دارم. توییتر بیشتر. هرچند اینستاگرام وقت بیشتری ازم می‌گیره.
من برای آرامش زندگی می‌کنم. برای اون لحظه که دیگه کاری برای انجام دادن نداشته‌باشم و بتونم یه فیلم ببینم، غذای مورد علاقه‌ام رو درست کنم، یا چه می‌دونم... مثلا ساعت‌ها توی یوتوب تئوری توطئه ببینم و نه tutorial. حتی به اون لحظه‌ی اندک نوشیدن یه لیوان چای در حالی که صندلیم رو چرخونده‌ام تا کمی از فضای کاری که در حال انجام دادنش هستم دور باشم هم راضی‌ام.
احساس می‌کنم توی زندگی خودم توریستم. این من نیستم که تصمیم می‌گیرم. این زندگی مال یک نفر دیگه است که من دارم نگاهش می‌کنم. احساس موشی رو دارم که از روی صداهای مختلفی که می‌شنوه، می‌دونه پشت دیوار یه اتاق بزرگ و یه زندگی راحت وجود داره، ولی در تاریکی داخل دیوار گیر کرده و نمی‌تونه وارد اتاق بشه. احساس سایه‌ای رو دارم که زیر پای کسی گیر کرده و تمام حرکاتش رو می‌بینه و تکرار می‌کنه، ولی از خودش اختیاری نداره.
دوست دارم بدون سانسور خودم رو ابراز کنم ولی دوست هم دارم که همیشه برای خودم باشم و برای خودم بمونم. از این‌که آدمی همه‌ی من رو بفهمه وحشت دارم و از این‌که حرفم، رفتارم، فکرم برای کسی قابل حدس باشه، نفرت. اگر می‌تونستم تمام چیزهای مربوط به خودم رو از روی اینترنت و زمین محو می‌کردم، گویی که از ازل هرگز چنین آدمی وجود نداشته.


بعدا نوشت: گنجشک بود.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn