بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کلافگی‌نویسی» ثبت شده است

گورستانِ استعداد

کمتر کسی هست که ندونه من یک سالِ لعنتی پشت کنکور موندم.. کمتر کسی هست که ندونه من به خاطر کنکور معده‌درد گرفتم و این معده‌درد هنوز هم با منه.. کمتر کسی هست که ندونه چقدر از سیستم آموزشی این کشور بدم میاد!
چند روز پیش رتبه‌ها اومد. با وجودی که دیگه به من مربوط نبود و من دیگه الآن باید خیالم راحت باشه که دارم همون رشته‌ای که دوست داشتم رو می‌خونم و فلان، ولی حالم بد شد. چرا؟ چون این سیستم آموزشی مریضه. سیستمی که آدما رو به عدد تبدیل کنه مریضه!
دوازده سال درس می‌خونی، در حالی‌که یه عددی به اسم معدل. بعد از دوازده‌سال کنکور می‌دی و از معدل تبدیل می‌شی به رتبه. دوباره چهارسال معدلی، بعد رتبه. دو سال معدلی. رتبه. و دست آخر باز هم تبدیل می‌شی به معدل. ارزش تو برای دیگران به اندازه‌ی همون عدده. هرچقدر بهتر باشه، عزیزتری. مثل مدال افتخار می‌چسبونندت به سینه‌شون. اما اگه مطابق انتظارات‌شون نباشه، پرتت می‌کنن دور. دقیقا مثل یه دستمال کاغذی مصرف شده.
زمانی‌که پشت کنکور بودم به چندتا از دوستان دوره‌ی راهنمایی و دبیرستانم فالو ریکوئست فرستادم تو اینستاگرام، اما خیلی‌هاشون قبول نکردند. بعد از قبول شدنم هم، زمانی‌که توی بیوی پیجم نوشتم IUT، یه دور دیگه فالو ریکوئست فرستادم.. و از قضا این سری قبول کردند! بالاخره چه‌کسی بدش میاد با اون دختره که اول دبیرستان باهاش توی یک کلاس بوده و الآن صنعتی اصفهان درس می‌خونه، فرند باشه؟
من حتی یکی از معلم‌هام که می‌شه گفت بهترین رفیقم بود رو به خاطر همین قضیه‌ی یک سال پشت کنکور موندنم از دست دادم! چرا؟ چون از من انتظار داشت که رتبه‌ی زیر ۱۰۰ بیارم و کامپیوتر دانشگاه تهران بخونم؛ دانشگاهی که خودش درس خونده بود. اما من ناامیدش کردم! برای همین من رو پرت کرد دور. چرا؟ چون براش هیچ افتخاری کسب نکرده بودم! و باور کنید من خیلی تلاش کردم ازش عذرخواهی کنم، چون باور داشتم واقعا خطایی مرتکب شدم، اما به هیچ‌وجه درست نشد دیگه این رابطه. حتی خودنویسی که براش خریده بودم هنوز توی کشوی کتاب‌خونه‌مه.
حتی برای پدر مادر هم آدم با مدرسه و معدل و رتبه و دانشگاه سنجیده می‌شه. اگه مدرسه‌ی خاص باشی، قبولت دارن. اگه معدلت خوب باشه، عزیزی. اگه رتبه‌ی کنکورت خوب باشه، عاشقتن. اگه دانشگاه خوبی قبول شی، حلوا حلوات می‌کنن. اگه هیچ‌کدوم از اینا نباشی؟ باید خودتو آماده‌ی سرکوفت شنیدن بکنی دیگه!

می‌دونید.. تهش این ویژگی همه‌ی اون آدم‌بزرگاییه که تو کتاب شازده کوچولو بهشون اشاره شده. عاشقان عدد و رقم. آدمایی که دیگران رو با خونه و ماشین و میزان درآمد و حساب بانکی می‌سنجن، نه با احساسات و عواطف و علایق.

لازمه به هر کدوم یه کتاب شازده کوچولو هدیه بدیم به نظرم.

+شما هم اگه دوست داشتید بنویسید.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

چه وضعشه واقعا؟!

از زمانی‌که تاریخ به یاد داره، غروبای جمعه همیشه یه چیزی‌شون می‌شده.. حتی اگه هیچ چیزی وجود نداشته باشه برای شدن! یعنی فرض بگیرید شما نه عاشقید، نه بی‌پولید، نه از دست کسی ناراحتید، نه سردتونه، نه گرم‌تونه، نه شکم‌تون درد می‌کنه، نه دلتنگید.. خلاصه هیچ مرگ‌تون نیست! اما بازم جمعه که به غروب می‌رسه، انگار که غم دنیا آوار شده باشه رو دل‌تون.
انگار که عشق‌تون شما رو ول کرده باشه، رفته باشه با یکی دیگه. انگار که شپش ته جیب‌تون سه قاپ میندازه. انگار رفیق چندین‌ساله‌تون بهتون خیانت کرده باشه. انگار که عزیزترین کس‌تون رفته به یه سفر دور. انگار فردا شیفت صبح هستید و مشقاتونو ننوشتید حتی!
نمی‌دونم چه خاصیت مزخرفیه غروب جمعه داره.. ولی خاک تو سرش با این خاصیتش جدا!
باز کاش آدم بدونه چه مرگشه..
کاش یکی باشه که به آدم بگه چه مرگشه!

کسی نیست بدونه من چه مرگمه؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

چه بی‌تابانه می‌خواهمت، ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده به گوری...

برای من زندگی تعریف دیگری دارد: دل کندن.

همیشه و همواره، در هر مقطع از زندگی‌ام انسان‌هایی را از دست داده‌ام که بیشتر از همه دوست‌شان می‌داشتم. و همه را هم تنها به یک دلیل: کژتاب بودن.

نمی‌دانم آن‌قدر بداخلاق بوده‌ام تنها شده‌ام، یا آن‌قدر تنها بوده‌ام بداخلاق شده‌ام. اما تنها یک چیز مسلم است... همه مرا بداخلاق می‌دانند. حتی در مواقعی که بداخلاقی نمی‌کنم. حتی وقتی دارم شوخی می‌کنم. حتی وقتی دارم زندگی خودم را می‌کنم.

خلاصه‌اش این‌که خیلی‌ها را من در این زندگی از دست داده‌ام که دوست‌شان می‌داشتم از صمیم قلب. خلاصه‌اش این‌که دلم برای تک‌تک‌شان تنگ شده. تنگ می‌شود.


کسی می‌داند چرا من خار دارم؟!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

وقتی کسی خودش می‌دونه تنهاست، دیگه شما تنهایی‌شو به رخش نکشید لطفاً!

-کی می‌ری؟ زودتر برو می‌خوام دوستامو بیارم این‌جا. :خنده‌ی شیطنت‌آمیز:
-راستی تو اصلا دوستی داری این‌جا؟ قبلا مهشید می‌اومد ولی اونم خیلی وقته نیومده...

[خنده بر لبانش می‌ماسد]


پ.ن: این پست جاش توی کانال بود، ولی چون خودش هم هست توی کانال، نخواستم اون‌جا بذارم...
موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

این زن‌های ستیزه‌جو!

حرف‌های زیادی داشتم که برای عید بنویسم. متن‌های زیادی در پسِ ذهنم آماده کرده بودم، اما اگر عضو کانال باشید احتمال در جریان شکستن اسکرین گوشی‌ام و اینکه مجبور شدم گوشی جدیدی بخرم هستید. بعدش هم رمز بیان را گم کردم و امروز نشستم هرچه رمز به ذهنم می‌رسید امتحان کردم تا بالاخره موفق شدم وارد شوم. امروز اما نیامده‌ام از عید بنویسم... آمده‌ام که از خودم بنویسم؛ از دخترک خجالتی‌‌ای هیچکس هیچوقت حرف‌هایش را درست متوجه نمی‌شود.

می‌دانید... قوی بودن همیشه با غرور اشتباه گرفته می‌شود. اینکه حقوقت را به عنوان یک انسان طلب کنی، اینکه با افتخار بگویی فمینیست هستی و در پی حقوق برابر اسمش می‌شود مرد ستیزی. اینکه mental breakdown هایت را برای خودت نگه داری و در مقابل دیگران لبخند به لب داشته باشی و باهاشان بگو بخند کنی همیشه مایه‌ی دردسر است. اینکه در نظرت دختر و پسر فرقی نداشته باشد و به رفاقت فراجنسیتی اعتقاد داشته باشی باعث می‌شود انگ‌های فراوانی بخوری.

راستش هیچوقت فکر نمی‌کردم از آن وضعی که تا چندماه پیش دچارش بودم بیرون بیایم. دو سال طول کشید، اما بالاخره موفق شدم به آن حالت شکست‌خورده‌ی بوق‌ناله‌کن در زندگی‌ام پایان بدهم و شاد باشم که قلبم اگرچه شاید هنوز رد بخیه‌هایی رویش باشد، اما شکسته نیست.

آن روز داشتیم بازی می‌کردیم. منظورم از بازی این است که یکی از دوستانم از آن نرم‌افزار‌های فال و طالع‌بینی روی گوش‌اش نصب کرده‌ بود و برایمان فال می‌گرفت. از نظر من این نرم‌افزارها فقط به درد بازی کردن می‌خورند. هرچه اصرار کردم که نه، به خرجش نرفت و برای من روی سوال 《آیا من به زودی وارد رابطه‌ی عاشقانه‌ای خواهم شد؟》 کلیک کرد. سرم را اانداختم پایین و قصد نداشتم جواب را نگاه کنم، اما شلیک خنده‌شان کنجکاوم کرد. نگاه کردم... می‌توانید حدس بزنید پاسخ چه بود؟ 《اگر یاد بگیرید بقیه افراد را هم آدم حساب کنید!》. با وجود آنکه اعتقادی ندارم اما بهم برخورد. وسایلم را جمع کردم و بلند شدم، آمدم خانه.

همین کافی بود که باعث شود در راه همه‌اش به این فکر کنم که آیا من دیگران را آدم حساب نمی‌کنم؟ راستش اگر منظور از آدم حساب کردن این باشد که دوره بیفتم، برای خودم دنبال زوج بگردم، نه... کسی را آدم حساب نمی‌کنم. من همیشه سعی کرده‌ام با همه یکسان برخورد کنم، هرچند مایه‌ی سوء تفاهم‌های بسیار شده باشد. هرچند به خاطر آن سوء تفاهمات مجبور شده باشم میدان را خالی کنم و فرار را بر قرار ترجیح بدهم. آن برچسب مرد ستیزی که سر یک شوخی مزخرف خوردم اما سنگین‌ترین برچسبی است که تا به حال در عمرم خورده‌ام. آن روز با خودم فکر کردم شاید به لحاظ عاطفی مرد گریز باشم، اما اگر مرد ستیز بودم پس چطور می‌توانستم برخورد یکسانی با اطرافیانم داشته باشم؟

خلاصه‌ی همه‌ی این سرگیجه‌ها به این فکر ختم شد که وقتی آدم می‌تواند یک دختر تیپیکال ایرانی باشد که همه‌ی همّ و غمّش یافتن زوج مناسب است، چرا باید خود را اسیر حقوقی کند که در هیچ کجای دنیا به رسمیت شناخته نمی‌شود؟

یا شاید هم من هرگز نخواهم توانست یک زندگی عادی انسانی داشته باشم. من یاد گرفته‌ام همیشه برای زندگی‌ام بجنگم. چه طور لباس رزم را کنار بگذارم؟

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn